کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیچ و تاب خوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
گوش پیچ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gušpič ۱. پیچدهندۀ گوش.۲. آنکه گوش کسی را به جهت تنبیه بپیچاند؛ گوشمالدهنده: ◻︎ چو گشت آسمانم چنین گوشپیچ / نباید برآوردن آواز هیچ (نظامی۶: ۱۱۴۶).
-
مچ پیچ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) močpič نوار نخی یا پشمی که به مچ دست یا پا میپیچند.
-
پیچ پیچان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، قید) pičpičān پیچانپیچان.
-
پیچ خورده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) pičxorde پیچوتابپیداکرده.
-
پیچ واپیچ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پیچوواپیچ› pičvāpič پیچاپیچ؛ پیچدرپیچ؛ پیچپیچ؛ پرپیچوخم؛ بههمپیچیده.
-
جستوجو در متن
-
تاب
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ تابیدن و تافتن) tāb ۱. = تابیدن۲۲. = تافتن۱۳. تابنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): نختاب، ریسمانتاب، ابریشمتاب، فتیلهتاب.۴. تابیدهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زرتاب.۵. (اسم) پیچوخم که در رشته، ریسمان، زلف، و امثال آنها بیفتد.۶. (اسم) [ق...
-
تاب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) tāb نوعی وسیلۀ بازی شامل رشتهای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت میدهند؛ اورک؛ بادپیچ.〈 تاب خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه] در تاب نشستن و تاببازی کردن.
-
پرپیچ و تاب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) porpičotāb آنچه پیچوتاب بسیار داشته باشد؛ پرپیچوخم؛ پرچینوشکن.
-
لول
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ لولیدن) lul = لولیدن〈 لول خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه] در جای خود جنبیدن و پیچ خوردن؛ لولیدن.〈 لول زدن: (مصدر لازم) [عامیانه] = لول خوردن
-
تاب
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ تابیدن و تافتن) ‹تاو، تیو› tāb ۱. = تابیدن۳۲. (اسم) طاقت.۳. (اسم) توانایی.۴. [قدیمی] قرار؛ آرام.۵. (اسم) [قدیمی] شدت.〈 تاب آوردن: (مصدر لازم) طاقت آوردن؛ بردباری داشتن.〈 تاب داشتن: (مصدر لازم) طاقت داشتن؛ بردباری داشتن.〈 تاب...
-
باآب و تاب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bā'ābotāb باشرحوبسط؛ باطولوتفصیل.
-
بی تاب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bitāb بیقرار؛ بیطاقت؛ کسی که قرار و آرام ندارد.
-
جهان تاب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) jahāntāb تابنده و روشنکنندۀ جهان؛ عالمتاب: آفتاب جهانتاب.
-
کاج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] kāj سیلی؛ پسگردنی: ◻︎ مر اورا گشت گردن و سر و پشت / سربهسر کوفته به کاج و به مشت (عنصری: ۳۶۳).〈 کاج خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] سیلی خوردن؛ پسگردنی خوردن.