کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیر مرد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
گنده پیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] gandepir پیر فرتوت؛ سالخورده؛ کمپیر.
-
واژههای همآوا
-
پیرمرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) pir[e]mard مرد پیر؛ مرد سالخورده و کهنسال.
-
جستوجو در متن
-
پیره مرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) piremard پیرمرد؛ مرد پیر؛ مرد سالخورده.
-
پیرمرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) pir[e]mard مرد پیر؛ مرد سالخورده و کهنسال.
-
پیرکفتار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) pirkaftār ۱. کفتار پیر.۲. [مجاز] مرد یا زن پیر زشت و بدخو.
-
پیرگرگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] pirgorg ۱. گرگ پیر.۲. [مجاز] مرد آزموده، جنگجو، و ستیزهکار.
-
لک درا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لکدرای› [قدیمی] lakdarā هرزهدرا؛ بیهودهگو: ◻︎ گفت ریمن مرد خام لکدرای / پیش آن فرتوت پیر ژاژخای (لبیبی: لغتنامه: لکدرای).
-
آموزشی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به آموزش) 'āmuzeši ۱. مربوط به آموزش.۲. [قدیمی] طالب علم و دوستدار آموختن: ◻︎ بدو گفت دانا شود مرد پیر / که آموزشی باشد و یادگیر (فردوسی۲: ۲۴۶۰).
-
فرخنده فال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. مٲخوذ از عربی] [قدیمی] farxondefāl ۱. خوشطالع؛ خوشبخت: ◻︎ شنید این سخن پیر فرخندهفال / سخندان بُوَد مرد دیرینهسال (سعدی۱: ۱۰۶)،۲. مبارک؛ خوشیمن: ◻︎ برخاست بوی گل ز در آشتی درآی / ای نوبهار ما رخ فرخندهفال تو(حافظ: ۸۱۶).
-
ترب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] tarb ۱. مکر؛ حیله؛ تزویر.۲. زبانآوری؛ چربزبانی: ◻︎ اندر آمد مرد با زن چربچرب / گندهپیر از خانه بیرون شد به ترب (رودکی: ۵۳۴).۳. (اسم مصدر) گزافگویی.۴. حرکت از روی ناز یا قهر.
-
باد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: vāt] bād ۱. (هواشناسی) هوای متحرک؛ حرکت شدید یا ضعیف هوا که در اثر اختلاف درجۀ حرارت و به هم خوردن تساوی وزن مخصوص در نقاط مختلف کرۀ زمین به وجود میآید.۲. ‹واد› ورم، آماس، و برآمدگی در بدن یا چیز دیگر.۳. [مجاز] غرور؛ نخوت؛ خودبینی.&la...