کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پوست و استخوان شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
پوست پاره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] pustpare قطعهای از پوست یا چرم؛ پارۀ پوست؛ تکۀ پوست.
-
پوست پیازی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به پوستپیاز) puspiyāzi ۱. مانند پوست پیاز.۲. به رنگ پوست پیاز.۳. [مجاز] نازک: کاغذ پوستپیازی.۴. [مجاز] تودرتو؛ لادرلا.
-
پوست تخت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پوستتخته، تختهپوست› pusttaxt پوست خشکشدۀ حیوانات بهخصوص پوست گوسفند که مانند فرش زیر پا میاندازند.
-
پوست خرکن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) pustexarkan ۱. کسی که پوست خر مرده را بکَنَد.۲. [مجاز] طماع؛ خامطمع.
-
پوست فروش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) pustforuš ۱. فروشندۀ پوست.۲. کسی که پوستهای دباغیشدۀ حیوانات را میفروشد.
-
پوست کن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) pustkan کسی که در کشتارگاه پوست حیوانات را میکَنَد؛ سلاخ.
-
پوست کنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) pustkande ۱. جانور یا میوه که پوست آن را کنده باشند.۲. [مجاز] سخن صریح؛ آشکار؛ بیپرده: ◻︎ چرا چون گل زنی در پوست خنده / سخن باید چو شکّر پوستکنده (نظامی۲: ۱۴۰).
-
پوست گر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] pustgar پوستپیرا؛ دباغ.
-
پوست گری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] pustgari دباغی.
-
سیاه پوست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ سفیدپوست] ‹سیهپوست› siyāhpust ۱. کسی که پوست بدنش سیاه باشد.۲. (اسم، صفت) آنکه از نژاد سیاه باشد.
-
تخته پوست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پوستتخته، پوستتخت› taxtepust پوست خشککردۀ گوسفند که درویشان بر دوش گیرند یا بر آن بنشینند.
-
جستوجو در متن
-
سریشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹اسریشم› serišom مادهای چسبناک که از جوشاندن استخوان و غضروف و پوست بعضی حیوانات از قبیل گاو و ماهی بهدست میآید که پس از خشک شدن رنگش زرد یا تیره میشود و در نجاری برای چسباندن چوب و تخته به کار میرود.
-
بندپایان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بندپایان› (زیستشناسی) bandpāyān جانورانی بدون استخوان و با پوستی سخت و بندبند که هر سال پوستاندازی میکنند، مانند حشرات، سختپوستان، و عنکبوتیان.
-
استخوان دار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) 'osto(e)xāndār ۱. دارای استخوان.۲. جانوری که بدنش استخوان دارد.۳. [مجاز] اصیل، نجیب، شریف، ارجمند، و دارای نفوذ.