کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ولایت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ولایت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: وَِلایة، جمع: ولایات] ve(a)lāyat ۱. [مجاز] زادگاه.۲. منطقه.۳. [منسوخ] شهر و توابع آن که یک نفر والی بر آن فرمانروایی میکرد، برابر با شهرستان کنونی.۴. [قدیمی] کشور.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] حکومت کردن؛ فرمانروایی.۶. (تصوف) ولی بودن؛ مقام ولی...
-
واژههای مشابه
-
صاحب ولایت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] (تصوف) sāhebvelāyat پیشوا؛ مرشد؛ ولی.
-
جستوجو در متن
-
ولایات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ ولایت] ve(a)lāyāt = ولایت
-
هم ولایتی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی. فارسی] hamvelāyati ۱. دو یا چند تن که اهل یک ولایت باشند.۲. (حاصل مصدر) [قدیمی] اهل یک ولایت بودن.
-
بلوک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [منسوخ] boluk ناحیهای شامل چند ده؛ دهستان؛ ولایت.
-
چرام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] čerām چرا؛ چراگاه؛ علفزار: ◻︎ آن شنیدی که در ولایت شام / رفته بودند اشتران به چرام (سنائی۱: ۴۰۸).
-
کپی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: kapik] ‹کبی، گپی، گبی› (زیستشناسی) [قدیمی] kapi =میمون١: ◻︎ شیری که پیل بشکنَد از بیم تیغ تو / اندر ولایت تو چو کپی رَوَد ستان (فرخی: ۳۳۰).
-
مولوی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به مولیٰ) [عربی: مَولویّ] ‹مولویه› mo[w]lavi ۱. مربوط به ولایت.۲. (اسم) (تصوف) = مولویه۳. (اسم) (تصوف) عنوان شیخهای متصوفه و علمای روحانی.۴. (اسم) [قدیمی] نوعی کلاه دراز یا عمامۀ کوچک: ◻︎ ساقی مگر وظیفهٴ حافظ زیاده داد / کآشفته گشت...
-
افسوس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: apasōs, afsōs] ‹فسوس› 'afsus ۱. احساس دریغ، حسرت، و اندوه.۲. [قدیمی] ریشخند؛ استهزا؛ سخریه.۳. [قدیمی] ظلم؛ ستم: ◻︎ ای صدر نائبی به ولایت فرست زود / معزول کن معینک منحوس دزد را ـ زرهای بیشمار به افسوس میبرد / آخر شمار او بکن از بهر...
-
سنجق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی، جمع: سناجِق] [قدیمی] sanjaq ۱. عَلَم؛ پرچم؛ بیرق؛ لوا: ◻︎ وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱: ۲۸۳).۲. در تقسیمات سابق مملکت عثمانی، قسمتی از یک ولایت یا ایالت: ◻︎ چو بر بُراق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار ...