کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
وابسته به دید چشم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
گلوکوم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: glaucome] (پزشکی) gelu(o)kom افزایش فشار داخلی چشم که با درد و سفتی کرۀ چشم و محدود شدن میدان دید مشخص میشود و ممکن است منجر به کوری شود؛ آبسیاه.
-
میکروسکوپی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فرانسوی. فارسی] mikroskopi ویژگی چیزی که تنها با کمک میکروسکوپ دیده شود؛ ویژگی چیزی که نتوان آن را با چشم غیرمسلح دید.
-
آب مروارید
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (پزشکی) 'ābmorvārid از بیماریهای چشم که بیشتر در اثر ضربه، مرض قند یا پیری عارض میشود و عدسی چشم یا کپسول آن تیره میشود و سبب نقصان دید یا نابینایی چشم میگردد؛ آب سفید.
-
ثوابت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ ثابِتَة، مقابلِ سیارات] (نجوم) savābet ستارههایی که قدما آنها را ثابت میپنداشتند ولی با چشم مسلح میتوان حرکت آنها را دید.
-
دید
فرهنگ فارسی عمید
(بن ماضیِ دیدن، اسم مصدر) did ۱. = دیدن didan۲. [مجاز] نگاه؛ نظر.۳. [مجاز] قوۀ بینایی.〈 دید زدن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]۱. برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر.۲. تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین.〈 دیدوبازدید: ‹دیدووادید› به خانۀ همدیگر ...
-
کلاژه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] kalāže ۱. ‹کلاژاره، قلازاده› =عقعق: ◻︎ چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد / شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۲).۲. (صفت) (پزشکی) =لوچ: ◻︎ حسودت دید مانندت به رادی / بلی چشم کلاژه یک دو بیند ...
-
عیان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'ayān ۱. به چشم دیدن؛ دیدن به چشم.۲. یقین در دیدار.۳. (صفت، قید) ظاهر؛ آشکار.
-
رای العین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: رٲیالعَین] [قدیمی] ra'yole'yn رؤیت به چشم؛ دیدن به چشم؛ مشاهده.
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...
-
چشم زخم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چشمزخ، چشزخ› če(a)šmzaxm صدمه و آسیبی که از چشم بد یا چشم شور به کسی برسد؛ آسیب و زیانی که از نگاه یا کلام کسی که چشم شور دارد به کسی یا چیزی برسد: ◻︎ مبادا بی تو هفتاقلیم را نور / غبار چشمزخم از دولتت دور (نظامی۲: ۲۷۲).
-
ارتصاد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'ertesād ۱. چشم به راه بودن؛ چشم داشتن.۲. رصد کردن.
-
انتظار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'entezār ۱. چشم به راه بودن؛ چیزی را چشم داشتن؛ منتظر چیزی بودن.۲. چشمداشت.
-
گردا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gardā گردان؛ گردنده: ◻︎ بنگر به چشم خاطر و چشم سر / ترکیب خویش و گنبد گردا را (ناصرخسرو: ۱۶۷).
-
چشم رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [مجاز] ce(a)šmreside کسی که آسیب چشم بد به او رسیده؛ چشمزخمخورده؛ چشمزخمدیده.
-
حول
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] (پزشکی) [قدیمی] haval نزدیک بودن سیاهی چشم به سمت بینی؛ لوچ بودن چشم؛ لوچی؛ کجبینی.