کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هویت او را تشخیص داد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
پراگماتیسم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: pragmatisme] (فلسفه) perāgmātism تفکری فلسفی مبتنی بر اینکه حقیقت هر قضیه را باید از طریق تطابق آن با نتایج و فواید عملی که از آن به دست میآید تشخیص داد؛ اصالت عمل.
-
نبض شناس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [عربی. فارسی] (پزشکی) [قدیمی] nabzšenās پزشکی که با گرفتن نبض بیمار حالت او را تشخیص دهد؛ نبض شناسنده.
-
برین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: barin] [قدیمی] borin تکۀ بریدهشده از خربزه، هندوانه، یا میوۀ دیگر؛ قاچ: ◻︎ چون برید و داد او را یک بُرین / همچو شکّر خوردش و چون انگبین (مولوی: ۲۴۸).
-
دادآفرین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] dād[']āfarin ۱. دادآفریننده؛ آفرینندۀ داد.۲. (اسم، صفت) یکی از نامها و صفات باری تعالی: ◻︎ پناهت به دادآفرین باد و بس / که از بد جز او نیست فریادرس (اسدی: ۲۸۷)، ◻︎ بدو گفت یزدان دادآفرین / تو را ایدر آورد از ایران زمین (فردوس...
-
ساو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] sāv ۱. (زمینشناسی) = سان۴۲. ‹ساوه› خردۀ زر؛ زر سوده و ریزهریزه.۳. زر خالص.۴. (صفت) خالص: ◻︎ باد را کیمیای سوده که داد / که از او زر ساو گشت گیا (فرخی: ۳).
-
عدل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'adl ۱. داد دادن؛ دادگری کردن.۲. (قید) [عامیانه] دقیقاً؛ درست: حرفهایم را عدل گذاشت کف دستش.۳. (صفت) [قدیمی] کسی که شهادت او مقبول باشد؛ عادل.۴. (اسم، صفت) [قدیمی] از نامهای خداوند.
-
سوگند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) so[w]gand قسم و عهد. Δ در اوستا، سئوکنته به معنی گوگرد است و سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد که نوعی آزمایش برای تشخیص گناهکار یا بیگناه بوده که در قدیم مقداری آب آمیخته به گوگرد به متهم میخورانیدند و از تٲثیر آن گناهکار بودن یا بیگناهی ا...
-
پیراهن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پیراهان، پیرهان، پیرهند، پیرهن› pirāhan ۱. جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن میکنند.۲. جامۀ نازک و بلند زنانه.〈 پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: [قدیمی، مجاز] دادخواهی کردن. Δ در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیدهای پیراهن یا جامۀ ک...
-
پیسه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] pise ۱. لکه.۲. خال.۳. (صفت) دارای لکۀ سیاه و سفید درهمآمیخته؛ ابلق: ◻︎ همه جانور در جهان گونهگون / برون پیسه باشند و مردم درون (اسدی: ۲۰۱).۴. پلنگ (بهمناسبت خالهای سیاه و پوست سفیدش).۵. پول؛ پول نقد: ◻︎ کلهپز را پیسه دادم، کله ده، ...
-
پای دام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پادام› [قدیمی] pāydām ۱. تله؛ دام.۲. نوعی دام که از موی دُم اسب درست کنند و در زمین بگسترانند تا پای پرندگان در آن گیر کند.۳. مرغی که صیاد در کنار دام ببندد تا مرغان دیگر به هوای او در دام بیفتند.۴. [مجاز] هر نوع حیله و نیرنگی که برای فریب داد...
-
زدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: žatan, zatan] zadan ۱. چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن: تخم مرغ را زد به دیوار.۲. (مصدر لازم) وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی: زد توی سر خودش.۳. [عامیانه، مجاز] نصب کردن؛ چسباندن: تابلو را به دیوار زدم.۴. وارد کردن...
-
زر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: zar] (شیمی) zar = طَلا〈 زر جعفری: [قدیمی] زر خالص منسوب به جعفر برمکی؛ زر خالص؛ زر بیغش. Δ گویند پیش از جعفر زر قلب سکه میزدند و چون او به وزارت رسید دستور داد از زر خالص سکه بزنند: ◻︎ گر همه زرّ جعفری دارد / مرد بیتوشه بر...
-
زبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: uzvān] ‹زفان، زوان› zabān ۱. (زیستشناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده میشود و به جویدن غذا و بلع آن کمک میکند و انسان بهوسیلۀ آن حرف میزند.۲. [مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت.〈 زب...
-
از
فرهنگ فارسی عمید
(حرف اضافه) 'az ۱. نشاندهندۀ ابتدای مکان: ◻︎ از دور به دیدار تو اندرنگرستم / مجروح شد آن چهرۀ پرحسن و ملالت (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۳)، از تهران تا اصفهان.۲. نشاندهندۀ ابتدای زمان: ◻︎ من از آن روز که در بند توام آزادم / پادشاهم که به دست تو...
-
چرخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) čarx ۱. وسیلهای مدور با حرکت دورانی که دور محور خود میچرخد: چرخ درشکه، چرخ گاری، چرخ اتومبیل.۲. هر نوع وسیلۀ مکانیکی دستی یا موتوری دارای حرکت چرخشی: چرخ خیاطی، چرخ پنبهریسی، چرخ نخریسی.۳. هر نوع وسیلۀ کوچک چرخدار جهت حمل بار.۴. [عامیانه] ...