کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هرکه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هرکه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت+ ضمیر) ‹هرک› harke هرکس؛ هرشخص.
-
واژههای مشابه
-
هرکه هرکه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] harkeharke = هرکیهرکی
-
جستوجو در متن
-
هرک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت+ ضمیر) [قدیمی] hark = هرکه
-
آمادگی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) 'āmādegi آماده و مهیا بودن: ◻︎ آن جهان صورت شود آن مادگی / هرکه در مردی ندید آمادگی (مولوی: ۹۲۰).
-
بکم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) bakam = بقم: ◻︎ هرکه در دنیا شود قانع به کم / سرخرو باشد به عقبی چون بکم (رشیدی: بکم).
-
فرزین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹فرزی› (ورزش) [قدیمی] farzin در شطرنج، مهرۀ وزیر: ◻︎ شاه مخوانش که کجرویست چو فرزین / هرکه در این عرصه نیست مات محمد (جامی: ۶۹۹).
-
فرمان فرما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹فرمانفرمای› [قدیمی] farmānfarmā فرماندهنده؛ امرکننده؛ آمر؛ حاکم: ◻︎ هرکه او خدمت فرخندۀ او پیشه گرفت / بر جهان کامروا گردد و فرمانفرمای (فرخی: ۳۶۷).
-
پولادبازو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] pulādbāzu کسی که بازوهای قوی دارد؛ پرزور: ◻︎ هرکه با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی: ۷۵).
-
جان افشانی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] jān[']afšāni =جانفشانی: ◻︎ سعدیا هرکه ندارد سر جانافشانی / مردِ آن نیست که در حلقهٴ عشاق آید (سعدی۲: ۴۴۷).
-
جراب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] jerāb کیسهای که از چرم درست کنند؛ انبان؛ توشهدان: ◻︎ با جوال و گوهر و صندوق زر بیرون شود / هرکه او آید به قزوین با عصا و با جراب (امیرمعزی: ۵۸).
-
دانایی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) dānāy(')i ۱. زیرکی؛ هوشیاری؛ خردمندی: ◻︎ هرکه در او جوهر دانایی است / در همهچیزیش توانایی است (نظامی۱: ۸۳).۲. عالم بودن؛ دانا بودن
-
آگاه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: ākās] ‹آگه› 'āgāh ۱. باخبر؛ مطلع: ◻︎ هرکه او بیدارتر پردردتر / هرکه او آ گاهتر رخ زردتر (مولوی: ۶۰).۲. هوشیار؛ دانا.۳. (قید) با دانایی.۴. مُطلع (در ترکیب با کلمۀ دیگر) دلآگاه، کارآگاه.〈 آگاه شدن: (مصدر متعدی) باخبر شدن؛ خبردا...
-
افراشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) 'afrāštan ۱. بلند ساختن؛ بالا بردن: ◻︎ هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی: ۵۶).۲. آراستن؛ زینت دادن.۳. برپا کردن؛ برافراشتن؛ افراختن.