کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هجر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] hejr دوری و جدایی از کسی.
-
واژههای همآوا
-
حجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] hajr ۱. (حقوق، فقه) منع کردن کسی از تصرف در اموال خود از طرف قاضی یا دادگاه به علت کمی سن، دیوانگی، یا علت دیگر.۲. [قدیمی] منع کردن؛ بازداشتن.
-
حجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَحجار] hajar ۱. = سنگ۲. [قدیمی] طلا و نقره.
-
حجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] hejr ۱. پانزدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۹۹ آیه.۲. دامان.۳. [قدیمی، مجاز] پناه؛ کنف.۴. [قدیمی] کنار؛ آغوش.
-
حجر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ حُجرَة] [قدیمی] hojar = حجره
-
جستوجو در متن
-
الغیاث
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) [عربی] ‹غیاث› [قدیمی] 'alqiyās هنگام دادخواهی و طلب دادرسی میگویند: ◻︎ درد ما را نیست درمان الغیاث / هجر ما را نیست پایان الغیاث (حافظ: ۱۰۰۷).
-
مغایرت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مغایَرة] moqāyerat ۱. تفاوت؛ اختلاف.۲. (ادبی) در بدیع، آن است که شاعر در دو مصراع یا دو بیت چیزی را که مدح کرده ذم کند یا آنچه را که ذم کرده مدح بکند؛ تلطف، مانند این شعر: میکنم شکوه ز هجران و زوالش خواهم / که مرا بعد وصال آمد و گر...
-
دوخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹دخ، روخ، لوخ، لخ› (زیستشناسی) [قدیمی] dux گیاهی مانند نی با شاخههای باریک و برگهای دراز و نازک که از شاخههای آن حصیر و پردههای حصیری میبافتند: ◻︎ روی مرا هجر کرد زردتر از زر / گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ (شاکر: شاعران بیدیوان: ۴۶).
-
وصل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] vasl ۱. [مقابل هجر] = وصال۲. پیوند دادن دو یا چند چیز به یکدیگر.۳. پیوستن؛ مرتبط شدن.۴. (ادبی) در قافیه، حرفی که بیفاصله به رَوی میپیوندد و رَوی بهواسطۀ آن متحرک میشود، چنانکه در شعر زیر «یا» حرف وصل است و به سبب آن «را» که حرف...
-
سلب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] salb ۱. ربودن.۲. کندن و جدا کردن چیزی از چیز دیگر.۳. [مقابلِ ایجاب] (فلسفه) مترادف با نفی.〈 سلب و ایجاب: (ادبی) در بدیع، وقتی شاعر در شعر خود موضوعی را از جهتی نفی و از جهتی اثبات کند. مثل این شعر: مرا به شام جدایی به تیغ هجر م...
-
جاوید
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) jāvid =جاویدان: ◻︎ نماند بر این خاک جاوید کس / تو را توشهٴ راستی باد و بس (فردوسی: ۷/۲۶)، ◻︎ دولت جاوید یافت هرکه نکونام زیست / کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را (سعدی: ۵۵)، ◻︎ وصل تو بادا همه نزدیک ما / هجر تو جاوید ز ما دور باد (انوری: ۷۹۴)، ◻︎...
-
حشو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] hašv ۱. قسمت زائد در هرچیزی.۲. (ادبی) بخش میانی هر مصراع.۳. کلام یا جملۀ زائدی که در میان سخن واقع شود و از حیث معنی احتیاج به آن نباشد.۴. [قدیمی] آنچه با آن درون چیزی را پُر میکردند، مانندِ پشم یا پنبه که میان لحاف یا تشک میکردند: ◻︎ ...
-
جان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gyān] jān ۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدی...