کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
هامون پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
هامون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹هامن› hāmun ۱. زمین هموار؛ دشت.۲. [مقابلِِ آسمان] زمین.
-
واژههای مشابه
-
هامون نورد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] hāmunnavard صحرانورد؛ بیابانگرد؛ هامونبر؛ هامونسپر؛ هامونگذار.
-
جستوجو در متن
-
هامن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] hāmon = هامون
-
بادیه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: بادیَة، جمع: بَوادی] bādiye صحرا؛ بیابان؛ هامون.
-
صفصف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] safsaf ویژگی زمین هموار؛ هامون.
-
غرم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] qorm میش کوهی؛ قوچ کوهی: ◻︎ سواران ایران بهسان پلنگ / به هامون کجا غرمش آید به چنگ (فردوسی: ۷/۱۳۵).
-
چکاو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] čakāv =چکاوک: ◻︎ چو خورشید بر زد سر از برج گاو / ز هامون برآمد خروش چکاو (فردوسی۲: ۱۳۱۹)
-
ونجنک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] vanjnak = ریحان: ◻︎ ونجنک را همی نمونه کند / زیر هامون به زلف ونجنکی (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۸۲).
-
خف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] xaf هرچیز خشک مانند گیاه خشک یا پنبه که زود آتش میگیرد و برای روشن کردن آتش به کار میبردند: ◻︎ کزاو بتکده گشت هامون چو کف / به آتش همه سوخته همچو خف (عنصری: ۳۵۷).
-
قاع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَقواع و قیعان] [قدیمی] qā' زمین پست و هموار که دور از کوه و پشته باشد؛ دشت؛ هامون.〈 قاع صفصف: [قدیمی] زمین هموار و بیگیاه. Δ برگرفته از قرآن کریم «فُیَذَرُها قاعاً صَفْصَفاً» (طه: ۱۰۶).
-
والا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) vālā ۱. بالا؛ بلند.۲. بلندمرتبه: ◻︎ چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی: ۵۲۵).۳. برتر؛ بلند؛ بزرگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت.
-
گراز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gorāz ۱. نوعی بیل پهن و بزرگ با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن میبستند و یک نفر دسته و یک نفر از روبهروی او سر ریسمان را میگرفت، و زمین شیارشده را با آن هموار میکردند؛ فه؛ بنکن؛ پلکش: ◻︎ بفرمود تا کارگر با گراز / بیارند چندی ز راه در...
-
جادو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [پهلوی: yātūk] jādu ۱. افسون؛ سِحر؛ شعبده.۲. (اسم، صفت) [قدیمی] ساحر؛ افسونگر؛ جادوگر: ◻︎ چه جادو چه دیو و چه شیر و چه پیل / چه کوه و چه هامون چه دریای نیل (فردوسی۴: ۲۹۸۸)، ◻︎ نگه کن که با هر کس این پیر جادو / دگرگونه گفتار و کردار دارد (...