کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نانی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
انگشتو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹انگشتوا› [قدیمی] 'angeštu نانی که بر روی آتش زغال پخته شود.
-
ساجی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت نسبی، منسوب به ساج۱) [ترکی. فارسی] sāji نانی که بر روی ساج پخته میشود.
-
خشک نانک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] xošknānak نانی که با آرد، روغن، و شکر تهیه میکردند و پس از پختن آن را خشک میکردند.
-
خشکوا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹خشکفا› [قدیمی] xoškvā نانی که خمیر آن ور نیامده است؛ نان فطیر.
-
تریت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹ترید› terit نانی که در آبگوشت، اشکنه، شیر، دوغ، و مانند آن خرد کرده باشند.
-
سنگله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] sangole نانی که از آرد ارزن یا گاورس بپزند؛ نان ارزن.
-
ورهمین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] varhamin نانی که از مخلوط آرد جو و گندم میپختند.
-
گندمی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به گندم) ‹گندمین› gandomi ۱. به رنگ گندم.۲. نانی که از آرد گندم تهیه میشود.
-
فطیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] fatir ۱. نانی که خمیر آن ور نیامده باشد.۲. در یهودیت، فصح.
-
خشک نانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] xošknānae نانی که بدون نانخورش خورده میشود: ◻︎ چون روز گردد میدَوَد از بهر کسب و بهر کد / تا خشکنانهٴ او شود از مشتری ترنانهای (مولوی۱: ۸۶۹).
-
زغاره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹ژغاره، ژغاله› [قدیمی] zaqāre نانی که از آرد ارزن تهیه میشد: ◻︎ رفیقان من با می و ناز و نعمت / منم آرزومند یکتا زغاره (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۰ حاشیه).
-
مزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: mečitan] [قدیمی] mazidan ۱. چشیدن: ◻︎ از شکر گر شکل نانی میپزی / طعم قند آید نه نان چون میمزی (مولوی: ۱۵۲).۲. مکیدن.
-
روغنی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به روغن) ro[w]qani ۱. روغندار؛ چرب.۲. نانی که در خمیر آن روغن زده باشند.۳. روغنگر.
-
لقمه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: لقمَة] loqme ۱. آن مقدار غذا که یک بار در دهان گذاشته شود؛ نواله.۲. [عامیانه] نانی که داخل آن خوراک گذاشتهاند.۳. [عامیانه، مجاز] قطعۀ کوچک؛ تکه.۴. [قدیمی] غذا؛ طعام.
-
میده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] meyde ۱. آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند.۲. (اسم) نانی که از این نوع آرد پخته شود: ◻︎ جوینی که از سعی بازو خورم / بِه از میده بر خوان اهل کرم (سعدی۱: ۱۲۹).۳. (اسم) نوعی حلوا.