کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
نازک و نرم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
نازک اندام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] nāzok[']andām خوشاندام.
-
نازک اندیش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] nāzok[']andiš باریکبین؛ نکتهسنج.
-
نازک بین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] nāzokbin باریکبین؛ دقیق.
-
نازک دل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [مجاز] nāzokdel زودرنج؛ رقیقالقلب: ◻︎ کار هر نازکدلی نبوَد قتال / که گریزد از خیالی چون خیال (مولوی: ۸۲۷).
-
جستوجو در متن
-
ناعم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] nā'em نرم؛ ملایم؛ نازک و لطیف.
-
نعومت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: نعومة] [قدیمی] no'umat ۱. نرم و نازک شدن.۲. [مقابلِ خشونت و درشتی] ملایمت؛ نرمی.
-
گل اندام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گلندام› [قدیمی، مجاز] gol[']andām کسی که بدن نرم و لطیف، مانند برگ گل دارد؛ نازکبدن.
-
لطیف اندام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] latif[']andām آنکه اعضای بدنش نرم و لطیف باشد؛ نازکاندام؛ لطیفبدن؛ لطیفتن.
-
پارانشیم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: parenchyme] (زیستشناسی) pārānšim بافت سلولی نرم و اسفنجی که در برگها و ساقههای نازک گیاهان و میوهها فواصل قسمتهای الیافی را پر میکند.
-
ضرام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] zerām ۱. هیزم نازک، ریزه، سست، و نرم که با آن آتش روشن میکنند.۲. هیزم افروخته.۳. (اسم مصدر) زبانه کشیدن آتش.
-
لطیف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] latif ۱. نرم و نازک.۲. مهربان؛ خوشخو.۳. خوشاندام.۴. زیبا و ظریف.۵. (اسم) از نامهای باریتعالی.۶. [قدیمی، مجاز] سنجیده و دقیق.۷. [مقابلِ کثیف] (فلسفه) [قدیمی] غیرمادی.
-
پنبه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: pambak] (زیستشناسی) pambe گیاهی با ساقۀ ستبر و کوتاه و شاخههای نازک و برگهای درشت و گلهای زرد یا سرخرنگ که پس از رسیدن، شکافته میشود و از میان آن دانههایی بیرون میآید که اطراف آنها را تارهای سفید فراگرفته است.〈 پنبه کردن: ...
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...