کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مُّقِيمٌ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
مقیم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] moqim ۱. کسی که در جایی اقامت دارد.۲. [قدیمی] برپادارنده.۳. [قدیمی] ثابت؛ پابرجا.
-
جستوجو در متن
-
ثاوی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] sāvi کسی که در مکانی اقامت طولانی کند؛ مقیم.
-
قاطن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: قُطّان] [مجاز] qāten ساکن و مقیم در مکانی.
-
لابث
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] lābes ۱. درنگکننده.۲. مقیم در جایی.
-
انس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] 'anas ۱. کسی که به او انس گرفته شود.۲. (اسم) گروه بسیار.۳. (اسم) مردم و قبیله که در یک جا مقیم باشند.
-
باشنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) bāšande ۱. حاضر؛ موجود.۲. ساکن؛ مقیم؛ آرامگیرنده.
-
مخامرت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مخامَرة] [قدیمی] moxāmerat ۱. مقیم شدن.۲. پیوسته در خانه بودن.۳. در فروش حیله کردن.۴. راه یافتن شکوتردید در دل.۵. آمیختن باهم؛ معاشرت کردن.
-
غمامیه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] qamāmiy[y]e فرقهای از غلات شیعه که علیبن ابیطالب را خدا و مقیم در ابرها میدانستند و میگفتند که رعد صوت او و برق شلاق اوست.
-
عاکف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] 'ākef ۱. کسی که در مسجد یا در گوشهای برای عبادت مقام میکند؛ گوشهگیر؛ گوشهنشین.۲. (تصوف) کسی که از دنیا قطع علاقه میکند و فقط به خدا میپردازد.۳. حاضر؛ مقیم.
-
روشنگر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ro[w]šangar ۱. روشنکننده؛ برافروزنده.۲. [مجاز] برطرفکنندۀ ابهام؛ مفسر؛ تفسیرکننده.۳. [قدیمی] جلادهنده؛ صیقلگر: ◻︎ تا تیغ آفتاب چو روشنگری مقیم / بر روی چرخ آینهکردار میرود (سیدحسن غزنوی: لغتنامه: روشنگر).
-
اضراب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'ezrāb ۱. (ادبی) در بدیع، اعراض از ماقبل و توجه به مابعد با استعمال لفظ بل، مانندِ: ای میوۀ دل من لا بل دل / وی آرزوی جانم لا بل جان، و مانندِ این بیت: عارضش باغی دهانش غنچهای / بل بهشتی در میانش کوثری.۲. [قدیمی] اقامت کردن؛ مق...
-
رخت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [جمع: رخوت] raxt ۱. هر چیز پوشیدنی؛ جامه؛ لباس.۲. [قدیمی] اسباب خانه؛ باروبنه.〈 رخت از جهان بردن: [قدیمی، مجاز] مردن؛ درگذشتن.〈 رخت افکندن: [قدیمی، مجاز] باروبنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن.〈 رخت بربستن (بستن): (مصدر لازم) ...
-
پارسی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به پارس) [پهلوی: pārsīk] pārsi ۱. مربوط به پارس: هنر پارسی.۲. اهل پارس؛ از مردم پارس.۳. (اسم) زبان رسمی مردم ایران؛ فارسی.۴. تهیهشده در پارس.۵. ایرانی.۶. زردشتی، بهخصوص زردشتی مقیم هند.〈 پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبانهای هن...