کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مواظبت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مواظبت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مواظَبة] movāzebat پیوسته مراقب کاری یا امری بودن؛ همیشه بر یک کار بودن و به آن رسیدگی کردن.
-
جستوجو در متن
-
مثابرت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مثابَرَة] [قدیمی] mosāberat پیوسته بر کاری بودن؛ در کار مواظبت کردن.
-
بیمارداری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] bimārdāri بیمار داشتن؛ پرستاری و مواظبت از بیمار.
-
شوهرداری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) šo[w]hardāri شوهر داشتن؛ از شوهر مواظبت و مراقبت کردن.
-
برزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: varžītan] ‹ورزیدن› [قدیمی] barzidan کاری را پیاپی کردن؛ مواظبت و مداومت در کاری کردن.
-
مرابطه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مرابَطَة] [قدیمی] morābete ۱. رابطه داشتن.۲. مداومت و مواظبت کردن.
-
حفاظ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] hefāz ۱. آنچه مانع از دیدن یا بردن چیزی میشود، مانند پرده و دیوار.۲. (اسم مصدر) [قدیمی] نگهداری کردن؛ مواظب بودن؛ مراقبت؛ مواظبت.
-
شهرداری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) šahrdāri سازمانی که در هر شهر برای پاکیزه نگهداشتن کوچهها، خیابانها، مواظبت باغهای عمومی، روشنایی شهر، تقسیم آب و تعیین نرخ خواربار تشکیل میشود و زیر نظر انجمن شهر یا وزارت کشور قرار دارد.
-
پرستار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: parastār] ‹پرستا› parastār ۱. کسی که از پیران یا کودکان مراقبت میکند.۲. کسی که در بیمارستان از بیماری مواظبت میکند.۳. خدمتکار.۴. [قدیمی] غلام.۵. [قدیمی] کنیز.۶. (صفت) [قدیمی] مطیع؛ فرمانبردار: ◻︎ پرستار امرش همه چیز و کس / بنی آدم و م...
-
پاس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [پهلوی: pās] [قدیمی] pās ۱. نگهبانی؛ نگهداری؛ مواظبت.۲. حرمت: ◻︎ بدان را نوازش کن ای نیکمرد / که سگ پاس دارد چو نان تو خورد (سعدی۱: ۸۸).۳. (اسم) پاره؛ جزء.۴. (اسم) قسمتی از شب یا روز: ◻︎ چو یک پاس از تیرهشب درگذشت / تو گفتی که روی هوا ت...
-
گوش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) guš ۱. (زیستشناسی) از اعضای بدن که آلت شنیدن است و بهوسیلۀ آن صداها درک میشود و از سه قسمت تشکیل شده گوشخارجی، میانی و درونی.۲. = گوشه۳. [عامیانه، مجاز] جاسوس.۴. [قدیمی، مجاز] منتظر؛ مراقب.〈 گوشبهدر داشتن: [قدیمی، مجاز] منتظر بودن: ◻...