کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مغاک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مغاک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] ma(o)qāk گود؛ گودال؛ جای گود: ◻︎ ابله و فرزانه را فرجام خاک / جایگاه هر دو اندر یک مغاک (رودکی: ۵۳۷).
-
جستوجو در متن
-
گریسنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹کریشنگ، کریشک› [قدیمی] garisang گودال؛ مغاک.
-
لان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] lān گودال؛ مغاک.
-
کریشک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹کریشنگ، کریسنگ› [قدیمی] ka(o)rišak مغاک؛ گودال؛ گودی.
-
کیاگن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] kayāgen ۱. درشت؛ ناهموار: ◻︎ هماوار بعضی و بعضی کیاگن / چو اندر مغاک چغندر چغندر (عمعق: ۱۴۴).۲. نامناسب.۳. مخالف.
-
غایط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: غائط] qāyet ۱. سرگین؛ پلیدی انسان.۲. [قدیمی] زمین پست؛ مغاک.۳. [قدیمی] موضع قضای حاجت.
-
فریبناک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] faribnāk فریبنده؛ فریبدهنده: ◻︎ آدمی کاو فریبناک بُوَد / هم ز دیوان این مغاک بُوَد (نظامی۴: ۶۷۸).
-
فژاک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [سُغدی. فارسی] [قدیمی] fažāk = فژاگن: ◻︎ زد کلوخی بر هباک آن فژاک / شد هباک او به کردار مغاک (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۶ حاشیه).
-
غفج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹غفچ› [قدیمی] qo(a)fj ۱. آبگیر؛ تالاب.۲. مغاک؛ گودال: ◻︎ به هر تلی بر، از خسته گروهی / به هر غفجی بر، ازفر خسته پنجاه (عنصری: لغتنامه: غفج).۳. شمشیر آبدار.۴. سندان آهنگری.
-
کالبد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از یونانی] kālbo(a)d ۱. طرحی که چیزی در آن شکل میگیرد؛ قالب؛ تن؛ بدن.۲. [قدیمی] قالبی برای ساختن خشت و آجر: ◻︎ از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ـ و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام:...
-
گراز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gorāz ۱. نوعی بیل پهن و بزرگ با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن میبستند و یک نفر دسته و یک نفر از روبهروی او سر ریسمان را میگرفت، و زمین شیارشده را با آن هموار میکردند؛ فه؛ بنکن؛ پلکش: ◻︎ بفرمود تا کارگر با گراز / بیارند چندی ز راه در...