کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
معاشرت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
معاشرت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: معاشَرة] mo'āšerat ۱. با هم زندگی کردن.۲. با یکدیگر دوستی و آمیزش داشتن.
-
جستوجو در متن
-
مخالطت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مخالَطة] ‹مخالطه› [قدیمی] moxāletat ۱. با هم آمیزش و معاشرت داشتن.۲. آمیخته کردن.۳. دوستی و معاشرت؛ همنشینی.
-
خلطت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: خلطة] [قدیمی] xeltat معاشرت؛ آمیزش.
-
آمیزگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] 'āmiz[e]gār آمیزنده؛ معاشرتکننده؛ کسی که بسیار با مردم آمیزش و همنشینی کند.
-
تخالط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] taxālot ۱. با هم آمیختن.۲. با یکدیگر آمیزش و معاشرت داشتن.
-
اتیکت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: étiquette] 'etiket ۱. برچسب.۲. [عامیانه، مجاز] آداب معاشرت.
-
صحابت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: صحابة] [قدیمی] sahābat ۱. یار و همدم شدن.۲. همراهی و همدمی؛ معاشرت.
-
آمیختگی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) 'āmixtegi ۱. اختلاط؛ امتزاج.۲. [قدیمی] معاشرت؛ الفت؛ خلطه؛ آمیزش.
-
مردم آمیز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) mardom[']āmiz ۱. [مجاز] خوشخو و با ادب.۲. [قدیمی] آنکه با مردم آمیزش و معاشرت کند.
-
آمیزگاری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) 'āmizegāri حُسن معاشرت؛ خوشمنشی: ◻︎ زن خوشمنش دلنشانتر که خوب / که آمیزگاری بپوشد عیوب (سعدی۱: ۱۲۳).
-
مختلط
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] moxtalet ۱. آمیخته به زن و مرد: کلاس مختلط.۲. آمیخته به هم؛ درهمریخته؛ درهم.۳. آنکه با دیگری معاشرت کند؛ درآمیزنده.
-
مبادی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: مبادئ] mobādi ۱. آشکارکننده؛ ظاهرکننده.۲. [مجاز] رعایتکننده.〈 مبادی آداب: کسی که آداب معاشرت را رعایت میکند.
-
استصحاب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'esteshāb ۱. (فقه) حکم دادن به باقی بودن حالت سابق، هنگام شک داشتن در یک حُکم، مثلاً درصورت غیبت طولانیمدت کسی حکم به زنده بودن او میدهند.۲. [قدیمی] کسی را به صحبت و معاشرت دعوت کردن.
-
بارد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، مقابلِ حار، جمع: بَوارِد] bāred ۱. سرد؛ خنک.۲. [مجاز] بیمزه؛ خنک.۳. [قدیمی، مجاز] کسی که معاشرت با او خوشایند نیست؛ بیذوق.۴. (طب قدیم) مزاج سرد؛ سرد.