کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مزاج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مزاج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: مِزاج، جمع: امزجَة] me(a)zāj ۱. وضع دستگاه گوارش؛ وضع معده و روده.۲. [مجاز] مجموعه کیفیتهای جسمی و روحی.۳. (طب قدیم) هرکدام از کیفیتهای چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از: سرد، گرم، خشک، و تر.۴. [مجاز] سرشت؛ طبیعت.۵. ...
-
واژههای مشابه
-
آتش مزاج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] 'ātašme(a)zāj ۱. سوزاننده.۲. [مجاز] دارای غریزۀ شدید جنسی؛ آتشیمزاج.
-
آتشی مزاج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [عامیانه، مجاز] 'ātašime(a)zāj ۱. تندخو.۲. دارای غریزۀ شدید جنسی.
-
مزاج شناس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی] me(a)zājšenās آنکه به مزاج و طبیعت و اخلاق دیگران آشنا باشد؛ مزاجدان: ◻︎ انجم چرخ را مزاجشناس / طبعها را به هم گرفته قیاس (نظامی۴: ۶۵۸).
-
مزاج گویی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [عربی. فارسی] [قدیمی] me(a)zājguy(')i مطابق طبع و مزاج هر کس سخن گفتن و کسی را از خود نرنجاندن؛ خوشامدگویی.
-
مزاج گیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی] me(a)zājgir مناسب مزاج؛ موافق طبع.
-
روبه مزاج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [مجاز] rubahme(a)zāj ۱. روباهطبع؛ مانند روباه؛ حیلهگر؛ مکار.۲. ضعیف و ترسو؛ جبان؛ کمدل: ◻︎ آنکه شیران را کند روبهمزاج / احتیاج است احتیاج است احتیاج (مولوی: لغتنامه: روبهمزاج).
-
جستوجو در متن
-
امزجه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: امزِجَة، جمعِ مِزاج] [قدیمی] 'amza(e)je = مزاج
-
مزیج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی، مُمالِ مزاج] [قدیمی] mezij = مزاج
-
معتدل المزاج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: معتدلالمِزاج] [قدیمی] mo'tadelolme(a)zāj دارای مزاج معتدل؛ میانهحال.
-
بلغمی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به بلغم) [معرب. فارسی] (طب قدیم) balqami ۱. مربوط به بلغم.۲. خونسرد؛ بلغمیمزاج.
-
کافورخوار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [معرب. فارسی] [قدیمی] kāfurxār ۱. آنکه کافور میخورد.۲. [مجاز] دارای مزاج سرد.
-
آمیزه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) 'āmize ۱. آمیخته؛ مخلوط.۲. (اسم) مزاج؛ طبیعت.۳. (اسم مصدر) آمیزش؛ اختلاط؛ امتزاج.