کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
محو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] mahv ۱. از بین بردن؛ زایل کردن.۲. (صفت) [مجاز] بسیارشیفته و توجهکننده به چیزی.۳. (صفت) [عامیانه، مجاز] ویژگی آنچه کاملاً آشکار و مشخص نیست؛ مبهم.۴. (تصوف) [مقابلِ اثبات] از بین بردن صفات و عادات بشری برای رسیدن به ذات خداوند؛ محق.&...
-
جستوجو در متن
-
انطماس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'entemās ناپدید شدن؛ پوشیده شدن؛ محو شدن.
-
محق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] mahq ۱. باطل ساختن.۲. ناچیز گردانیدن.۳. محو کردن.۴. کاستن.۵. (تصوف) = محو
-
امحا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: امحاء] 'emhā محو کردن؛ ناپدید کردن؛ پاک کردن و از میان بردن چیزی.
-
تمحیق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tamhiq ۱. پاک کردن؛ محو کردن.۲. باطل کردن.
-
منطمس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] montames ۱. فرونشیننده.۲. محوشونده؛ ناپدید.
-
طمس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tams ۱. غیب کردن؛ ناپدید کردن؛ محو کردن.۲. هلاک کردن.
-
سترنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] sotorande ۱. تراشنده.۲. زداینده؛ پاک کننده.۳. محو کننده.
-
سایه شکن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) sāyešekan آنکه نور و روشنایی بدهد و تاریکی و سایه را محو کند؛ روشنکننده؛ نوربخش.
-
فراموش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: framōš] ‹فرامش، فرامشت، فرمش› farāmuš ۱. آنچه از خاطر شخص محو شده؛ ازیادرفته.۲. [قدیمی] دچار فراموشی.〈 فراموش شدن: (مصدر لازم) از یاد رفتن.〈 فراموش کردن: (مصدر متعدی) از یاد بردن.
-
دثور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] dosur ۱. کهنه شدن و محو گردیدن رسم.۲. چرکین شدن جامه.۳. زنگ آلوده شدن شمشیر.۴. ناپدید شدن نشان.۵. کهنگی؛ فرسودگی.
-
ستردن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹استردن، بستردن› [قدیمی] setordan ۱. تراشیدن: ◻︎ مویتراشی که سرش میسترد / موی به مویش به غمی میسپرد (نظامی۱: ۹۱).۲. خراشیدن.۳. پاک کردن؛ زدودن.۴. محو کردن.
-
پاک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: pāk، مقابلِ چرک و نجس] pāk ۱. [مجاز] بیآلایش؛ بیغش.۲. پاکیزه؛ طاهر.۳. [مجاز] صاف.۴. [مجاز] عفیف؛ پرهیزکار؛ درستکار.۵. (قید) تمام؛ همه؛ یکسر؛ یکسره:◻︎ هرکه پرهیز و زهد و علم فروخت / خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت (سعدی: ۱۷۰).〈 پاک باخت...
-
کمال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] kamāl ۱. بالاترین مرتبۀ چیزی؛ نهایت: با کمال خرسندی.۲. (اسم مصدر) برتر بودن در داشتن صفات نیک؛ کامل بودن؛ آراستگی صفات.۳. درایت؛ دانایی؛ خردمندی.۴. (اسم) (فلسفه) صورت نهایی و طبیعی هرچیز.۵. (اسم مصدر) (تصوف) رسیدن به مرحلۀ محو و فنا.&lan...