کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مبین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مبین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mobin ۱. آشکارکننده.۲. [قدیمی] واضح؛ روشن.
-
مبین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mobayyan ۱. بیانکردهشده.۲. آشکار؛ واضح.
-
مبین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mobayyen ۱. بیانکننده.۲. آشکارکننده.
-
جستوجو در متن
-
مبارا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مباراة] [قدیمی] mobārā = مبارات: ◻︎ گر دَمِ خُلع و مبارا میرود / بد مبین ذکر بخارا میرود (مولوی: ۴۸۵)
-
نونده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹نوند› [قدیمی] navande ۱. لرزنده؛ جنبنده.۲. [مجاز] تیزفهم: ◻︎ هیچ مبین سوی او به چشم حقارت / زآنکه یکی جلد گربز است و نونده (یوسف عروضی: شاعران بیدیوان: ۳۵۰ حاشیه).
-
آسمانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'ās[e]māne ۱. سقف؛ چخت؛ سقف خانه؛ آشکوب: ◻︎ تا همی آسمان توانی دید / آسمان بین و آسمانه مبین (عماره: شاعران بیدیوان: ۳۶۱).۲. ارتفاع معینی که برای ابر یا بخار تعیین کنند.
-
شپ شپ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم صوت) ‹شپشاپ، شپاشاپ› [قدیمی] šapšap ۱. صدای برخورد پیکان تیر که پیاپی انداخته شود.۲. (صفت، قید) مضطرب؛ عجول: ◻︎ عاشقان را وقت شورش شپشپ و ابله مبین / کوه جودی عاجز آید پیش ایشان از ثبات (مولوی۲: ۱۴۲).
-
چست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) čost ۱. چابک؛ چالاک؛ جلد: ◻︎ مبین در عبادت که پیرند و سست / که در رقص و حالت جوانند و چست (سعدی۱: ۱۲۶).۲. (قید) تندوسریع.۳. (قید) [قدیمی] محکم؛ استوار.۴. (قید) [قدیمی] تنگ و چسبان.۵. [قدیمی] زیبا و متناسب.
-
فراش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: فراشة] farrāš ۱. مستخدم اداراۀ دولتی، بهویژه مدارس.۲. جاروکش حرم و صحن مقدس.۳. [منسوخ] مٲمور عدلیه، زندان، و مانند آن.۴. [قدیمی] خدمتکار؛ خادم.۵. [قدیمی] آنکه فرش میگستراند؛ گسترندۀ فرش، بساط، و مانند آن: ◻︎ حشمت مبین و سلطنت گل ...
-
قلاش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹کلاش› [قدیمی] qallāš ۱. بیکاره؛ ولگرد.۲. مفلس؛ بیچیز: ◻︎ کمال نفس خردمند نیکبخت آن است / که سرگران نکند بر قلندر قلاش (سعدی۲: ۴۶۳).۳. رند: ◻︎ سرّ قلاشان ندانی راه قلاشان مرو / دیدۀ بینا نداری راه درویشان مبین (سنائی۲: ۶۳۷).۴. حیلهگر.
-
دامن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹دامان، دمن› dāman ۱. قسمت پایین لباس؛ پایین جامه؛ پایین پیراهن و قبا و پالتو و مانند آن در قسمت جلو: ◻︎ تا «دامن» کفن نکشم زیر پای خاک / باور مکن که دست ز دامن بدارمت (حافظ: ۲۰۰).۲. نوعی لباس زنانه که قسمت پایین آن آزاد است و از کمر به پایین ر...