کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) lak ۱. اثری که از چربی، کثافت، یا مواد رنگین بر روی لباس، پارچه، و مانندِ آن پیدا میشود؛ لکه.۲. (پزشکی) خال.۳. خونی که بر اثر حیض یا عوامل دیگر از زن خارج شود.۴. داغ.〈 لک زدن: (مصدر لازم) لک برداشتن میوه یا چیز دیگر.〈 لکوپیس: (پزشکی...
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] lak سخن بیهوده و یاوه؛ هذیان.
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] lak ۱. خسیس.۲. ابله؛ احمق.۳. فرومایه: ◻︎ با مردم لک تا بتوانی تو میامیز / زیرا که جز از عار نیاید ز لکولاک (عیوقی: شاعران بیدیوان: ۴۲۳).
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [سنسکریت] [قدیمی] lak صدهزار: ◻︎ در او نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک / دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان (عنصری: ۲۵۴).
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] lak = لاک۱: ◻︎ هیچ نایم همی ز خانه برون / گوییم در نشاختند به لک (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۴).
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لکه› [قدیمی] lok ۱. گُنده؛ ستبر.۲. هر چیز برآمده و گِرد، مانندِ گلوله.〈 لکوپک: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. گنده؛ ستبر.۲. ناتراشیده؛ ناهموار.
-
واژههای مشابه
-
لک لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹لکلکه› [قدیمی، مجاز] laklak سخنان بیهوده، هرزه، و یاوه.
-
لک لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [اکدی] (زیستشناسی) laklak پرندهای با پاهای بلند، گردن دراز، بالهای بزرگ، و دم کوتاه که روی درختان بلند و جاهای مرتفع لانه میگذارد و از حشرات، موش، و مار تغذیه میکند.〈 لکلک هندی: (زیستشناسی) نوعی لکلک با پرهای زیبا که در مرکز آسیا...
-
لک لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] leklek تکۀ چوبی وصل به دول آسیا که هنگام گردیدن سنگ آسیا به حرکت میآید و به آن وسیله گندم در گلوی آسیا ریخته میشود.
-
حاجی لک لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی. اکدی] ‹حاجیلقلق› hājilaklak ۱. (زیستشناسی) [عامیانه] لکلک. Δ زیرا مدتی از سال را که لکلک کوچ میکند گمان میکنند به مکه رفته است.۲. [مجاز] مرد بلندقد و باریکاندام.
-
لک دار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] lakdār چیزی که بر آن لک افتاده باشد.
-
لک درا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لکدرای› [قدیمی] lakdarā هرزهدرا؛ بیهودهگو: ◻︎ گفت ریمن مرد خام لکدرای / پیش آن فرتوت پیر ژاژخای (لبیبی: لغتنامه: لکدرای).
-
لک زدگی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) lakzadegi حالت و چگونگی چیز لکزده.
-
لک زده
فرهنگ فارسی عمید
آنچه بر آن لک افتاده باشد. lakzade