کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قاضي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
قاضی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: قُضاة] qāzi ۱. (فقه، حقوق) کسی که از طرف قوۀ قضائیه یا حاکم وظیفۀ رسیدگی و حلوفصل دعاوی مردم را دارد؛ حاکم شرع؛ دادرس.۲. رواکنندۀ حاجت.〈 قاضی فلک (چرخ): (نجوم) [مجاز] ستارۀ مشتری.
-
قاضی الحاجات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: قاضیالحاجاة] qāzelhājāt, qāziyolhājāt ۱. برآورندۀ حاجتها و نیازها.۲. از نامها و صفات خداوند.
-
قاضی القضات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قاضیالقضاة] [قدیمی] qāzelqozāt, qāziyolqozāt ۱. رئیس قضات؛ رئیس قاضیان؛ سردادور.۲. کسی که از جانب خلیفه یا سلطان تعیین میشد و حق داشت به دعاوی مردم رسیدگی کند و برای شهرهای دیگر قاضی تعیین کند.
-
جستوجو در متن
-
قضات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قضاة، جمعِ قاضی] qozāt = قاضی
-
ترافع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tarāfo' با هم مرافعه پیش قاضی بردن.
-
حاکم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: حُکّام] hākem ۱. فرمانده؛ فرمانروا؛ فرماندار.۲. قاضی؛ داور.
-
دادور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [پهلوی: dātowar] [قدیمی] dādvar ۱. دادگر؛ عادل.۲. [مجاز] قاضی.
-
دارالقضا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: دارالقضاء] [قدیمی] dārolqazā جایی که قاضی در آنجا قضاوت کند؛ عدالتخانه؛ عدلیه؛ دادگستری.
-
بلکفد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بلکفده، بلکفت، بلکفته، برکند، برگند، بدکند› [قدیمی] bolkafd ۱. رشوه؛ رشوت.۲. پولی یا چیزی که به قاضی میدهد که حکمی ناحق بدهد.
-
دادخواهی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) (حقوق) dādkāhi از کسی نزد حاکم یا قاضی شکایت بردن و درخواست دفع ظلم کردن؛ تظلم.
-
دادرس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) dādre(a)s ۱. کسی که به داد ستمدیدهای برسد و به دادخواهی کسی رسیدگی کند؛ دادرسنده.۲. (حقوق) قاضی؛ حاکم.
-
ارکون
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [مٲخوذ از یونانی] ‹ارکئون، ارکاوون، ارخون› [قدیمی] 'orkon ۱. دهقان؛ کشاورز بزرگ.۲. رئیس و پیشوا.۳. قاضی بزرگ.۴. مهتر ترسایان؛ پیشوای مسیحی.
-
استحسان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'estehsān ۱. (فقه) ترک کردن قیاس بهوسیلۀ فقیه یا قاضی و اختیار کردن آنچه برای مردم آسانتر است.۲. [قدیمی] نیکو شمردن؛ ستودن.
-
حکم نامه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] [قدیمی] hokmnāme ۱. رٲی و حکمی که از جانب حاکم، قاضی، یا دادگاه نوشته شود.۲. کاغذی که حکم دادگاه بر آن نوشته شده؛ دادنامه.