کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فارسی زبان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
پارسی زبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [جمع: پارسیزبانان] ‹فارسیزبان› pārsizabān کسی که به فارسی حرف میزند و زبان فارسی زبان مادری اوست.۲. [مجاز] ایرانی.
-
ذواللسانین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: (= صاحب دو زبان)] ‹ذولسانین› [قدیمی] zollesāneyn ۱. آنکه دو زبان بداند.۲. کسی که دو زبان فارسی و عربی را خوب بداند و به هر دو زبان شعر بگوید و چیز بنویسد.
-
پشتو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پختو› po(a)štu زبان بومی مردم افغانستان که شعبهای از زبان فارسی و مخلوط از لغات فارسی و عربی و هندی است و با الفبای فارسی نوشته میشود.
-
دری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت نسبی، منسوب به در [= دربار]) dari زبان فارسی که بعد از زبان پهلوی متداول گردیده و با اندک تغییری بهصورت زبان فارسی کنونی درآمده و پس از اسلام زبان رسمی و ادبی مردم ایران شده است: ◻︎ نظامی که نظم دری کار اوست / دری نظم کردن سزاوار اوست (نظا...
-
فارس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) fārs کسی که زبان مادریاش فارسی است.
-
پارسی گو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [جمع: پارسیگویان] ‹پارسیگوی› [قدیمی] pārsigu کسی که به زبان فارسی حرف میزند؛ فارسیگو.
-
تاجیک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹تاجک، تاژیک، تاژک› tājik ۱. غیر عرب و غیرترک؛ آنکه به زبان فارسی تکلم کند؛ مردم فارسیزبان.۲. فرزند عرب که در عجم پرورش یافته و بزرگ شده باشد. Δ بیشتر در مقابل ترک استعمال میشود.۳. طایفهای از نژاد آرین ساکن ترکستان افغان، پامیر،...
-
سنسکریت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) sanscrit ‹سانسکریت› sansk[e]rit زبان علمی و مقدس هندیان که از زبانهای هندواروپایی و از دستۀ هندوایرانی است و با زبانهای ایرانی کهن (اوستایی و فارسی باستان) بسیارنزدیک است.
-
ذولغتین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: ذوالغتَین] (ادبی) zuloqateyn در بدیع، شعری که به دو زبان (فارسی و عربی) خوانده شود، مانند این شعر: باد جنانی جان بهاری / آب روانی سد قراری (سلمان ساوجی)؛ ذورؤیتین؛ مضموناللغتین.
-
پازند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) pāzand ۱. ترجمۀ زند به فارسی.۲. شرح و تفسیری که مانند حاشیه در پای اوراق زند نوشتهاند و آن به زبان پهلوی و غالباً با لغات فارسی و به خط اوستایی و گاه به خط فارسی بوده: ◻︎ گویند نخستین سخن از نامهٴ پازند / آن است که با مردم نااصل مپیوند (لبیبی...
-
تات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] [قدیمی] tāt قومی آریایی در شمال و شمال غربی ایران. Δ نامی که ترکها به ایرانیان و کسانی که در سرزمین ترکان و یا سرزمینهای تحت استیلای ترکان به سر میبردند و به زبان فارسی تکلم میکردند داده بودند.
-
توابع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمعِ تابع و تابِعَة] tavābe' ۱. پیرو؛ پیرویکننده.۲. (اسم) (ادبی) در دستور زبان فارسی، کلمات مهمل و بیمعنی که دنبال بعضی از کلمات گفته و نوشته میشود، مانند «پَخت» در رختوپَخت، و «پاخت» در ساختوپاخت.
-
ملمع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] molamma' ۱. (ادبی) در بدیع، شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد؛ ذولسانین.۲. [قدیمی] روشن؛ درخشان.۳. [قدیمی] رنگارنگ.۴. [قدیمی] حیوانی که در بدنش لکهها و خالهایی خلاف رنگ اصلی او وجود ...
-
تنوین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (ادبی) tanvin در دستور زبان عربی، دو فتحه، دو کسره، و دو ضمه که در آخر برخی کلمات عربی درمیآید و با صدای ـَن، ـِن، و ـُن تلفظ میشود: عالماً، عامداً، واقعاً. Δ تنوین مخصوص کلمات عربی است و اگر کلمۀ فارسی را با تنوین بنویسند یا تلف...
-
ابو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] ‹اب› 'abu ۱. پدر.۲. بر سر کنیههای مردان درمیآید و بهمعنی پدر است: ابوالحسن، ابوالقاسم.۳. بر سر صفت درمیآید: ابوالفضائل، ابوالمفاخر. Δ گاهی مخفف و بدون همزه استعمال میشود: بوعلی، بوالقاسم، بوتراب، بوالحسن. در فارسی «با» نیز...