کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غرب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غرب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] qarb ۱. بخشی از کرۀ زمین که در سمت غرب نصفالنهار گرینویج است.۲. جایی که آفتاب غروب میکند؛ یکی از چهار جهت اصلی.۳. سمت چپ شخصی که رو به شمال ایستاده است.۴. [مجاز] کشورهای اروپایی و امریکایی.
-
غرب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] qarab ۱. درختی که میوه ندهد؛ پد؛ پده.۲. سپیدار.۳. بید.۴. بید مجنون.۵. طلا.۶. نقره.۷. قدح.۸. خمر.
-
واژههای همآوا
-
قرب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ قِربَة] [قدیمی] qerab = قربه
-
قرب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی، مقابلِ بُعد] qorb ۱. نزدیک شدن.۲. نزدیکی.
-
جستوجو در متن
-
غربی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به غرب) [عربی. فارسی] qarbi ۱. [مقابلِ شرقی] مربوط به غرب.۲. قرارگرفته در غرب.۳. تهیهشده در غرب.۴. از مردم غرب: غربیها آمده بودند به کشورمان.
-
باختر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: apāxtar] bāxtar ۱. غرب؛ مغرب.۲. [قدیمی] مشرق.
-
وسترن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [انگلیسی: western] (سینما) vestern نوعی فیلم با صحنههای زدوخورد و تیراندازی که نمایشگر زندگی کابویهای غرب امریکا است.
-
مغربی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به مغرب) [عربی. فارسی] maqrebi ۱. مربوط به مغرب: باد مغربی.۲. قرارگرفته در غرب.۳. از مردم مغربزمین (به ویژه اروپا و امریکا).۴. مربوط به کشور مغرب (= مراکش): زر مغربی.
-
جهان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gēhān] ‹جهن› jahān ۱. گیتی؛ دنیا؛ عالم؛ کیهان.۲. کرۀ زمین.۳. [مجاز] مردم دنیا.۴. [قدیمی، مجاز] حیات؛ زندگی: ◻︎ سیاوش چو گشت از جهان ناامید / بر او تیره شد روی روز سپید (فردوسی۱: ۴۰۲).〈 جهان سوم: (سیاسی) مجموع کشورهای درحالتوسعه. ...
-
عرب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، مقابلِ عجم] 'arab ۱. قومی از نژاد سامی ساکن جنوب غرب آسیا.۲. هریک از افراد این قوم: دو نفر عرب آمدند تو.۳. (صفت) از نژاد عرب: زن عرب.〈 عرب بائده: [قدیمی] قبایلی از اعراب که پیش از ظهور اسلام از میان رفتهاند؛ عرب منقرضه، مانندِ ...