کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عیب آمدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
عیب بین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] 'eybbin کسی که عیبها و بدیهای دیگران را میبیند و آشکار میسازد.
-
عیب پوش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] 'eybpuš آنکه عیب و خطاهای دیگران را نادیده میگیرد.
-
عیب پوشی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [عربی. فارسی] 'eybpuši نادیده گرفتن عیب و خطای دیگران.
-
عیب جو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] ‹عیبجوی› 'eybju عیبجوینده؛ جویندۀ عیب دیگران؛ کسی که عیبها و بدیهای دیگران را تفحص میکند و آشکار میسازد.
-
عیب جویی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [عربی. فارسی] 'eybjuy(')i تفحص عیب و خطای دیگران؛ نکتهگیری؛ خردهگیری.
-
عیب دار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] 'eybdār دارای عیب؛ معیوب.
-
بی عیب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bi'eyb بینقص؛ بیآفت؛ بیضرر.
-
جستوجو در متن
-
عار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] 'ār عیب؛ ننگ.〈 عار آمدن: (مصدر لازم) [عامیانه] ننگ داشتن.〈 عار بودن: (مصدر لازم) ننگ بودن.〈 عار داشتن: (مصدر لازم) ننگ داشتن؛ شرم داشتن.
-
اعتراض
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'e'terāz ۱. منع کردن؛ بازداشتن.۲. پیش آمدن و روبهروی کسی ایستادگی کردن.۳. عیب گرفتن؛ خرده گرفتن؛ ایراد گرفتن؛ نکتهگیری.۴. (ادبی) در بدیع، آوردن جملۀ معترضه در بین کلام برای افادۀ معنی خاص.
-
تمام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tamām ۱. کامل شدن.۲. تمام و کامل کردن.۳. گذرانیدن و به سر بردن.۴. بهسر آمدن.۵. (صفت) کامل.۶. (صفت) درست؛ بیعیب.۷. (صفت) همه.۸. (قید) همگی.۹. (صفت) زیاد.
-
فراز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: frāč] ‹افراز› farāz ۱. بالا.۲. بلندی.۳. [مقابلِ نشیب] سربالایی: ◻︎ آرزومند کعبه را شرط است / که تحمل کند نشیب و فراز (سعدی۲: ۴۵۸).۴. [قدیمی] جمع؛ فراهم.۵. [قدیمی] کنار.۶. [قدیمی] نزدیک.۷. (بن مضارع فراختن و فراشتن و فرازیدن) = افراشتن...
-
راست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: rāst] rāst ۱. [مقابلِ کج] بیپیچوخم؛ مستقیم: خط راست.۲. [مقابلِ دروغ] آنچه درست و برحق باشد.۳. دارای رفتار درست: آدم راست و درست.۴. (سیاسی) [مجاز] محافظهکار؛ راستگرا.۵. [مقابلِ چپ] ویژگی جهتی که در صورت ایستادن رو به شمال، در مشرق، و ...