کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عنبر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عنبر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (زیستشناسی) 'ambar مادهای خوشبو و خاکستریرنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع میشود. گاهی خود ماهی را صید میکنند و آن ماده را از شکمش بیرون میآورند.〈 عنبر اشهب: [قدیمی] نوعی عنبر خالص و تیرهرنگ.
-
واژههای همآوا
-
انبر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹انبره› 'ambor وسیلۀ فلزی دوشاخه با دو فک که با آن آتش یا چیز دیگر را برگیرند.
-
جستوجو در متن
-
عنبرآلود
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [عربی. فارسی] ‹عنبرآلوده› [قدیمی] 'ambar[']ālud آلوده به عنبر؛ آمیخته به عنبر.
-
عنبرآگین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [عربی. فارسی] [قدیمی] 'ambar[']āgin آکنده از عنبر؛ پر از عنبر؛ خوشبو.
-
عنبردان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] [قدیمی] 'ambardān ظرفی که در آن عنبر میکردند؛ عنبرچه.
-
عنبرفام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی] 'ambarfām به رنگ عنبر؛ سیاهرنگ.
-
کاشالوت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: cachalot] ‹کاشالو› (زیستشناسی) kāšālot پستاندار عظیمالجثۀ دریازی و گوشتخوار که مادهای خوشبو به نام عنبر در دستگاه گوارش او تولید میشود؛ ماهیعنبر؛ عنبرماهی.
-
ند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] na(e)d[d] ۱. چوب خوشبو که در آتش میسوزانند؛ عود.۲. عنبر.۳. ترکیب مشک و عنبر.
-
عنبربار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] [قدیمی] 'ambarbār دارای بوی خوش؛ خوشبو مانند عنبر.
-
عنبربو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] ‹عنبربوی› [قدیمی] 'ambarbu ویژگی آنچه دارای بوی عنبر باشد؛ خوشبو.
-
معنبر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mo'ambar چیزی که به عنبر و بوی خوش آغشته شده؛ عنبرین؛ عبیرآلوده.
-
لخلخه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: لخلَخة] [قدیمی] laxlaxe ترکیبی از چیزهای خوشبو، ازقبیلِ مشک، عنبر، کافور، و امثال آنها.
-
عنبری
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به عنبر) [عربی. فارسی] [قدیمی] 'ambari ۱. خوشبو.۲. خوشبو و سیاهرنگ مانند عنبر.