کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عفیف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عفیف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: اَعفّاء] 'afif کسی که از کار بد و حرام خودداری میکند؛ پرهیزکار؛ پارسا؛ پاکدامن.
-
جستوجو در متن
-
عفیفه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: عفیفَة، مؤنثِ عفیف، جمع: عفائِف] 'afife = عفیف
-
پاک جامه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] pākjāme عفیف؛ پارسا؛ پاکدامن.
-
تعفف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] ta'affof عفیف بودن؛ عفت داشتن؛ خودداری کردن از حرام؛ پرهیزکاری؛ پاکدامنی.
-
پاک زن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] pākzan زن پاک؛ زن پاکدامن؛ زن عفیف.
-
پاکیزه تن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) pākizetan ۱. پاکتن۲. [مجاز] پارسا؛ عفیف.
-
آبرومند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) 'ābe[e]rumand ۱. آبرودار؛ باآبرو؛ دارای اعتبار و شرف.۲. عفیف.۳. بامناعت.
-
پاک جفت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] pākjoft شوهر یا زنی که به همسر خود خیانت نکند؛ جفت پاک؛ همسر عفیف.
-
حصانت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: حصانة] [قدیمی] hasānat ۱. منیع و استوار بودن.۲. [مجاز] پارسا و پاکدامن بودن؛ عفیف بودن.
-
چشم ودل پاک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] če(a)šmodelpāk عفیف؛ پاکدامن؛ امین؛ درستکار؛ کسی که به مال و ناموس دیگران خیانت نکند.
-
پاک دامن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پاکدامان› [مجاز] pākdāman نجیب؛ عفیف؛ پارسا؛ پاکجامه: ◻︎ در حقّ من به دُردکشی ظن بد مبر / کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم (حافظ: ۶۸۶).
-
مستور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: مساتیر] mastur ۱. پوشیده؛ درپرده.۲. [قدیمی] دارای پوشش.۳. [قدیمی] پاکدامن؛ عفیف.
-
ستیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: سُتَراء] [قدیمی] satir ۱. مستور؛ پوشیده: ◻︎ ور درآید محرمی دور از گزند / برگشایند آن ستیران رویبند (مولوی: ۱۳۱).۲. عفیف؛ پاکدامن؛ پارسا.
-
آزرمجو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹آزرمجوی› [قدیمی] 'āzarmju ۱. آزرمخواه؛ باشرم و حیا؛ عفیف.۳. دادگر.۴. آنکه حرمت دیگران را نگه دارد؛ احترامکننده: ◻︎ کسی کاو تو را نیست آزرمجوی / چه جویی چه خواهی از او آبروی (فردوسی: ۷/۵۸۳ حاشیه).