کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طُبِعَ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
طبع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] tab' ۱. خوی؛ سرشت؛ نهاد.۲. استعداد؛ توانایی.۳. (اسم مصدر) چاپ کردن؛ چاپ.۴. (طب قدیم) مزاج.۵. [قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و هوا).〈 طبع روان: طبع و ذوقی که آسان و بیتکلف شعر بگوید.
-
لطیف طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی، مجاز] latiftab' آنکه طبع و قریحۀ نیکو دارد.
-
خام طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی، مجاز] xāmtab' ۱. بیذوق.۲. بیتجربه: ◻︎ آتش اندر پختگان افتاد و سوخت / خامطبعان همچنان افسردهاند (سعدی۲: ۴۱۹).
-
پاکیزه طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی، مجاز] pākizetab' پاکطبع؛ پاکسرشت؛ پاکنهاد.
-
ساده طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی، مجاز] sādetab' سادهضمیر؛ سادهدل.
-
نازک طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [مجاز] nāzoktab' ۱. حساس؛ زودرنج؛ لطیفطبع: ◻︎ تو نازکطبعی و طاقت نیاری / گرانیهای مشتی دلقپوشان (حافظ: ۷۷۴).۲. شاعری که قریحۀ لطیف و حساس دارد.
-
راست طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی، مقابلِ کجطبع] [قدیمی، مجاز] rāsttab' ۱. خوشطبع؛ خوشسلیقه؛ خوشذوق.۲. اهل دل؛ اهل حال: ◻︎ آنکس که نه راستطبع باشد نه نکو / نه عاشق کس بُوَد نه کس عاشق او (سعدی۲: ۷۳۱).
-
شوخ طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] šuxtab' خوشطبع؛ بذلهگو.
-
خوش طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی] xoštab' ۱. خوشخوی؛ نیکسرشت: ◻︎ کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی / دیو خوشطبع بِه از حور گرهپیشانی (سعدی۲: ۵۹۶).۲. خوشقریحه.۳. شادمان.
-
طبع آزما
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] ‹طبعآزمای› tab'[']āz[e]mā ۱. شاعری که طبع و قریحۀ خود را بیازماید.۲. آنچه خوی و طبیعت را بیازماید.
-
طبع آزمایی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [عربی. فارسی] tab'[']āzmāy(')i امتحان طبع شعر؛ آزمایش قریحۀ شاعری.
-
هم طبع
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی] hamtab' همسرشت؛ همخوی.
-
واژههای همآوا
-
تبع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] taba' ۱. پیروی.۲. (اسم) [مجاز] نتیجه.۳. (اسم) [جمعِ تابِع] [قدیمی] = تابع
-
طبع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] tab' ۱. خوی؛ سرشت؛ نهاد.۲. استعداد؛ توانایی.۳. (اسم مصدر) چاپ کردن؛ چاپ.۴. (طب قدیم) مزاج.۵. [قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و هوا).〈 طبع روان: طبع و ذوقی که آسان و بیتکلف شعر بگوید.