کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صریح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
صریح
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] sarih ۱. روشن و آشکار.۲. [قدیمی] خالص؛ پاکیزه.
-
واژههای مشابه
-
صریح اللهجه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: صریحاللّهجَة] sarihollahje ۱. کسی که مطلب خود را صریح و آشکارا میگوید.۲. آنکه هرچه در دل دارد آشکارا بیان میکند؛ رکگو.
-
صریح الملک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] sariholmolk قباله و سند ملک.
-
واژههای همآوا
-
سریه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: سریَّة] sariy[y]e ۱. [مقابلِ غزوه] جنگی که حضرت رسول شخصاً در آن شرکت نداشته و یکی از اصحاب را به سرکردگی سپاهیان تعیین نموده.۲. [جمع: سرایا] [قدیمی] دستهای از لشکر؛ گروهی از سپاهیان.
-
جستوجو در متن
-
رک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) rok ۱. راست و صریح؛ بیپرده.۲. کسی که صریح و بیپروا سخن میگوید؛ رکگو.
-
محکمات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمعِ مُحکمَة، مقابلِ متشابهات] mohkamāt آیات قرآن کریم که معنی آنها واضح و صریح است و محتاج به تٲویل نیست.
-
نص
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: نُصوص] nas[s] کلام صریح و آشکار که جز یک معنی از آن استنباط نشود؛ کلام معتبر.
-
تصریح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tasrih ۱. آشکار ساختن.۲. سخنی را صریح بیان کردن.۳. امر یا مطلبی را فاش و روشن کردن.
-
دندان شکن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) dandānšekan ۱. شکنندۀ دندان؛ آنچه دندان را بشکند.۲. [مجاز] پاسخ صریح و قاطع؛ جواب سفت و سخت.
-
متمم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: متمَّم] motammem ۱. آنچه باعث تکمیل و تمام شدن چیز دیگر باشد؛ تمامکننده؛ کاملکننده.۲. نوشتۀ کوتاهی که به اصل یک متن اضافه میشود؛ ضمیمه؛ پیوست.۳. (ادبی) در دستور زبان، کلمهای که پس ازحرف اضافه قرار دارد؛ مفعول غیر صریح.۴. بقیه؛ ب...
-
پوست کنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) pustkande ۱. جانور یا میوه که پوست آن را کنده باشند.۲. [مجاز] سخن صریح؛ آشکار؛ بیپرده: ◻︎ چرا چون گل زنی در پوست خنده / سخن باید چو شکّر پوستکنده (نظامی۲: ۱۴۰).
-
یک رویه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی) [قدیمی] yekruye ۱. ویژگی کسی یا چیزی که یک رو دارد.٢. (قید) [مجاز] بالکل؛ کلاً؛ همگی.٣. (قید) [مجاز] یکسره.٤. (قید) [مجاز] متفقاً؛ بهاتفاق.٥. [مجاز] ساده؛ بیریا.٦. [مجاز] صریح؛ آشکار.