کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شخص غایب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
او
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر) [پهلوی: avē] ‹اوی› 'u وی؛ ضمیر منفصل سومشخص مفرد غایب؛ اشاره به شخص غایب.
-
حفظ الغیب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: حفظالغَیب] [قدیمی] hefzolqeyb پاس خاطر شخص غایب داشتن؛ در غیاب کسی از او به نیکی یاد کردن.
-
معظم له
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: معظّمٌله] mo'azzam[on]lah ۱. بزرگداشته؛ مورد تعظیم.۲. عنوان احترامآمیز برای شخص غایب؛ او؛ ایشان.
-
غایب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: غائِب] qāy(')eb ۱. [مقابلِ حاضر] کسی که حاضر نیست و در جای دیگر است؛ ناپیدا؛ ناپدید؛ دور از نظر.۲. (ادبی) در دستور زبان، شخص سوم.〈 غایب شدن: (مصدر لازم)۱. ناپدید شدن؛ ناپیدا گشتن.۲. پنهان شدن.〈 غایب کردن: (مصدر متعد...
-
اوی
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر) [قدیمی] 'uy او؛ وی؛ ضمیر منفصل؛ سومشخص مفرد؛ اشاره به شخص غایب: ◻︎ تو را نیست در جنگ پایاب اوی / ندیدی بَروهای پُرتاب اوی (فردوسی: ۳/۴۶).
-
آن
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر) 'ān برای اشاره به دور یا شخص غایب به کار میرود. Δ تنها در صورت همراه شدن با یک اسم نقش صفت را میپذیرد.
-
حاضر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: حُضّار] hāzer ۱. [مقابلِ غایب] کسی که در جایی حضور دارد.۲. آماده؛ مهیا.۳. موجود.۴. [قدیمی] شهرنشین.〈 حاضر شدن: (مصدر لازم)۱. آماده شدن.۲. حضور یافتن.〈 حاضرِ غایب: (تصوف) حالتی که شخص در مجلس و میان جمع نشسته اما هوش و حواس...
-
طیارات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] tayyārāt ۱. [جمعِ طیّارَة] [منسوخ] = طیاره۲. [قدیمی] در دورۀ مغول، نوعی درآمد که از چند طریق بهدست میآمده، منجمله اموال و املاکی که وارث نداشته و مالی که از شخص رشوهخوار یا کسی که از اموال پادشاه دزدیده بود، میگرفتند؛ آنچه از مال شخ...
-
خود
فرهنگ فارسی عمید
(ضمیر) [پهلوی: xvat] xod ۱. ضمیر مشترک میان متکلم، مخاطب، و غایب: خود من، خود شما، خود او.۲. برای تٲکید به کار میرود: تو خود گفتی.۳. نفس؛ ذات؛ شخص؛ خویش؛ خویشتن.۴. [مقابلِ غیر و بیگانه] خودی.〈 خودبهخود: (قید) به خودی خود؛ بیسبب؛ بیجهت؛ بدون ...
-
ضمیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: ضمائر] zamir ۱. باطن انسان؛ اندرون دل.۲. اندیشه و راز نهفته در دل.۳. (ادبی) در دستور زبان، کلمه یا حرفی که بهجای اسم قرار میگیرد و دلالت بر شخص یا شیء میکند.〈 ضمیر منفصل: (ادبی) در دستور زبان، ضمیری که بهتنهایی ذکر میشود...