کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شادی بردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
شادی آور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) šādi[']āvar ویژگی آنچه سبب شادی و نشاط میشود؛ شادیآورنده.
-
شادی بخش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) šādibaxš ویژگی آنچه به انسان شادی و نشاط بدهد؛ بخشندۀ شادی.
-
شادی فزا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹شادیفزای› [قدیمی] šādifazā شادیافزا؛ افزایندۀ شادی و نشاط.
-
شادی کنان
فرهنگ فارسی عمید
(قید) šādikonān در حال شادی کردن: ◻︎ مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادیکنان (سعدی: ۱۲۸).
-
شادی گرای
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] šādige(a)rāy گراینده به شادی و نشاط؛ اهل عیش و عشرت: ◻︎ بخفتند شادان دو شادیگرای / جوانمرد هزمان بجستی ز جای (فردوسی: ۵/۳۳).
-
شادی گستر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] šādigostar شادیگسترنده؛ ویژگی آنچه یا آنکه سبب شادی و نشاط همگان شود.
-
شادی مرگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] šādimarg ۱. مرگ از غایت شادی؛ مرگی که بهسبب شادی مفرط ناگهان عارض شود.۲. (صفت) ویژگی کسی که ناگهان از شادی بسیار بمیرد: ◻︎ من که از تلخی دشنام شدم شادیمرگ / چه توقع کنم از لعل شکرخای کسی (صائب: لغتنامه: شادیمرگ).
-
جستوجو در متن
-
چریدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ča(e)ridan ۱. گردش کردن و علف خوردن حیوانات علفخوار در چراگاه؛ چرا کردن.۲. [مجاز] بهره بردن از غذا و تمتعات دیگر: ◻︎ شما دست شادی و خوردن برید / به یک هفته ایدر چمید و چرید (فردوسی: ۴/۳۵۰).۳. [مجاز] خوردن.
-
حال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] hāl ۱. [جمع: اَحوال] هیئت و کیفیت چیزی؛ چگونگی؛ چگونگی انسان، حیوان، یا چیزی.۲. وضع و چگونگی زندگی کسی.۳. زمان حاضر.۴. (تصوف) حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست میدهد، مانندِ شوق، طرب، حزن، و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی میشود.۵. [قد...
-
جان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gyān] jān ۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدی...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...