کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سکوی ثابت جمعآوری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
راسی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: رَواسی] [قدیمی] rāsi استواربرجایمانده؛ راسخ؛ ثابت؛ پابرجا؛ محکم.
-
بقل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: بُقُول] [قدیمی] baql ۱. سبزی.۲. ترهبار.۳. دانه.۴. میوه.۵. آنچه از بذر بروید نه از ریشۀ ثابت.
-
چارچنگول
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] čārčangul ۱. ویژگی کسی که انگشتان دستوپایش کج، خشک، جمع، یا خمیده شده باشد.۲. (صفت، قید) بدون حرکت؛ ثابت.۳. (صفت، قید) با دو دست و دو پا.
-
حنیف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، جمع: حُنَفاء] hanif ۱. راست؛ مستقیم.۲. ثابت و پایدار در دین.۳. کسی که متمسک به دین اسلام یا در ملت ابراهیم و موحد باشد.
-
سند
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: سَنَدات و اَسناد] sanad ۱. چیزی که به آن اعتماد کنند.۲. (حقوق) نوشتهای که وام یا طلب کسی را معین سازد یا مطلبی را ثابت کند.
-
حجت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: حُجَّة، جمع: حُجَج] hojjat ۱. آنچه به آن دعوی یا مطلبی را ثابت میکنند؛ برهان؛ دلیل؛ نمودار.۲. سند؛ مدرک.〈 حجت بارد: [مجاز] حجت سست و ضعیف.
-
دیکسیونر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: dictionnaire] diksiyoner کتابی که در آن واژههای یک زبان و معنی آنها به همان زبان یا به زبانی دیگر، به ترتیب الفبایی جمع آوری شده و دربارۀ هر واژه، اطلاعاتی چون هویت دستوری، ریشهشناسی، و آوانگاری را بیان میکند؛ لغتنامه.
-
دلیل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: ادلَّه و ادلاّء] dalil ۱. آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند؛ حجت و برهان.۲. رهبر؛ راهنما؛ مرشد.〈 دلیل عقلی: دلیلی که مبتنی بر حکم عقل باشد.〈 دلیل نقلی: دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد.
-
قائم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] ‹قایم› qā'em ۱. ایستاده.۲. پابرجا؛ استوار؛ ثابت و برقرار.۳. پایدار.۴. لقب امام دوازدهم شیعیان؛ امام قائم؛ امام زمان؛ صاحبالزمان؛ قائم آل محمد.۵. [جمع: قوام] [قدیمی، مجاز] اقامۀکننده حق.۶. [قدیمی، مجاز] حاضر و آماده برای انجام...
-
سر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sar] sar ۱. (زیستشناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد.۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال.۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه.۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن...