کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپیدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپیدار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹اسفیدار، اسپیدار، اسپیددار› (زیستشناسی) sepidār درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران میروید و بلندیش تا ۲۰ متر میرسد. چون تنهاش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانهها و تیر و ستون چوبی به کار ...
-
جستوجو در متن
-
پلخدار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] palaxdār = سپیدار
-
سفیدار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] sefidār = سپیدار
-
پده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پد› (زیستشناسی) [قدیمی] pade درختی که میوه ندهد، مانند سپیدار؛ درخت بیبر.
-
اشن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹اشنک› (زیستشناسی) 'ešn درختی شبیه سپیدار، با پوستی تیرهرنگ که برای کارهای نجاری و ساختمانی مناسب نیست.
-
چفده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] čafde چفته؛ خمیده؛ خمشده: ◻︎ یکی چون درختی بهی چفده از بر / یکی گردنی چون سپیدار دارد (ناصرخسرو: ۳۷۶).
-
تبریزی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به تبریز) tabrizi ۱. از مردم تبریز.۲. تهیهشده در تبریز.۳. (اسم) (زیستشناسی) = سپیدار
-
پلت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) palat ۱. نوعی ماهی شبیه ماهی کپور که در دریای خزر صید میشود. Δ به گیلکی سسه میگویند.۲. [قدیمی] = سپیدار
-
صنوبر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: صَنَوبر، معرب، مٲخوذ از یونانی] se(a)no[w]bar (زیستشناسی)۱. = سپیدار۲. [مجاز] معشوق: ◻︎ ندانستم من ای سیمینصنوبر / که گردد روز چونین زود زایل (منوچهری: ۶۵).
-
غرب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] qarab ۱. درختی که میوه ندهد؛ پد؛ پده.۲. سپیدار.۳. بید.۴. بید مجنون.۵. طلا.۶. نقره.۷. قدح.۸. خمر.
-
غلیواج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹غلیواژ، غلیو، گلیواج، کلیواج، خلواج، خلیواج› (زیستشناسی) [قدیمی] qalivāj پرندۀ گوشتربا؛ زغن؛ موشربا؛ موشگیر؛ پند؛ خاد: ◻︎ نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبک / نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب (ناصرخسرو: ۵۲۱)، ◻︎ غلیواج از چه میشوم اس...
-
دار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dār] dār ۱. تیر چوبی بلند و عمودی که بر سر آن حلقه و ریسمان میبندند و محکومین به اعدام را به آن حلقآویز میکنند.۲. چهارچوبی که برای بافتن فرش و گلیم کاربرد دارد: دار قالی.۳. [قدیمی] درخت: امروددار، دیودار، سپیددار (سپیدار)، سرخدار، ◻...