کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپار
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ سپردن) sepār ۱. = سپردن sepordan۲. سپارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جانسپار.
-
سپار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] se(o)pār ۱. دستگاهی که با آن آب انگور بگیرند؛ چرخشت.۲. جایی که در آنجا انگور را لگد کنند و بفشارند برای شراب ساختن.۳. گاوآهن؛ آهنشیار.۴. ظروف؛ اسباب خانه.
-
واژههای مشابه
-
جان سپار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: gyānapaspār] [قدیمی] jānsepār کسی که در راه کس دیگر از جان خود بگذرد؛ جانسپارنده؛ جانباز؛ فدایی.
-
پی سپار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹پیسپر› [قدیمی] peysepār ۱. رهسپار؛ رونده؛ راهرو؛ پیسپارنده: ◻︎ باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پیسپار (ابنیمین: ۸۳).۲. (صفت مفعولی) = پاسپار〈 پیسپار کردن: (مصدر متعدی) لگدمال کردن؛ پایمال کردن.
-
جستوجو در متن
-
پی سپر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] peysepar ۱. پیسپار؛ پیسپرده؛ لگدکوب؛ پایمال: ◻︎ حافظ سر از لحد به در آرد به پایبوس / گر خاک او به پای شما پیسپر شود (حافظ: ۴۵۸ حاشیه).۲. (صفت فاعلی) پیسپرنده؛ پیسپار؛ رونده.〈 پیسپر کردن: (مصدر متعدی) = پیسپار 〈...
-
براه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹باراه، بره› [قدیمی] berāh ۱. بهجا؛ مناسب.۲. نیکو: ◻︎ کار زرگر به زر شود به براه / زر به زرگر سپار و کار بخواه (عنصری: مجمعالفرس: براه).
-
چرخشت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چرخست، خرخشت› [قدیمی] čarxo(a)št ۱. چرخی که با آن آب انگور بگیرند.۲. ظرفی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا آبش گرفته شود و در خم بریزند برای ساختن شراب؛ جاست؛ سپار: ◻︎ آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان / بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان (منوچهری...
-
نیفه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] nife ۱. بند شلوار.۲. کمر شلوار که بند را از آن میگذرانند.۳. پوستین؛ پوست: ◻︎ نرمی دل میطلبی نیفهوار / نافهصفت تن به درشتی سپار (نظامی۱: ۵۳).