کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سُلْطَانٌ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سلطان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: سَلاطین] soltān ۱. فرمانروا؛ پادشاه.۲. حجت؛ برهان.۳. (اسم مصدر) قدرت؛ تسلط.۴. [قدیمی] در دورۀ صفویه، فرماندهِ قشون.۵. [قدیمی] در دورۀ قاجار، صاحبمنصبی که عدهای سرباز به فرمان او بودند.
-
واژههای همآوا
-
سلطان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: سَلاطین] soltān ۱. فرمانروا؛ پادشاه.۲. حجت؛ برهان.۳. (اسم مصدر) قدرت؛ تسلط.۴. [قدیمی] در دورۀ صفویه، فرماندهِ قشون.۵. [قدیمی] در دورۀ قاجار، صاحبمنصبی که عدهای سرباز به فرمان او بودند.
-
جستوجو در متن
-
سلاطین
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ سلطان] salātin = سلطان
-
غزنوی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به غزنه [= غزنین]، از شهرهای افغانستان، پایتخت سلطان محمود) [عربی: غزنویّ] qaznavi از مردم غزنه (غزنین): سلطان محمود غزنوی.
-
ایاغ چی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [ترکی] [قدیمی] 'ayāqči در دورۀ مغول، جامدار و ساقی مخصوص سلطان.
-
الغ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [ترکی] [قدیمی] 'oloq بزرگ؛ والامقام؛ بزرگوار: ◻︎ مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ / جمله را رو سوی آن سلطان الغ (مولوی: ۹۴۰).
-
برچخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹برچق، برچه› [قدیمی] barčax نیزۀ کوچک: ◻︎ از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش / وز برچخ سهپایه دو سلطان شکستنش (خاقانی۲: ۷۰۲).
-
چرمه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] čarme اسب، مخصوصاً اسب سفید: ◻︎ سلطان یکسوارۀ گردون به جنگ دی / بر چرمه تنگ بندد و هّرا برافکند (خاقانی: ۱۳۶).
-
غیرت افزا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] [قدیمی] qeyrat[']afzā افزایندۀ رشک و حسد: ◻︎ اصفهان شد غیرتافزای بهشت جاودان / زین بنای تازۀ سلطان سلیمان زمان (صائب: ۱۳۹۳).
-
قاضی القضات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قاضیالقضاة] [قدیمی] qāzelqozāt, qāziyolqozāt ۱. رئیس قضات؛ رئیس قاضیان؛ سردادور.۲. کسی که از جانب خلیفه یا سلطان تعیین میشد و حق داشت به دعاوی مردم رسیدگی کند و برای شهرهای دیگر قاضی تعیین کند.
-
سلطنت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: سلطنة] saltanat ۱. پادشاهی؛ فرمانروایی.۲. سلطان شدن؛ پادشاهی کردن.۳. [قدیمی] قدرت؛ توانایی.۴. [قدیمی] قهر و غلبه.
-
آغاجی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [مغولی. ترکی] ‹آغاچی، آغجی› [قدیمی] 'āqāji حاجب، پردهدار، و مقرب پادشاه که در همۀ اوقات میتوانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد؛ حاجب؛ پردهدار دربار پادشاه؛ ترخان.
-
دلقک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) dalqak لوده؛ مسخره؛ شوخ؛ کسی که کارهای خندهآور بکند و مردم را بخنداند. Δ در اصل مسخرهای بوده در دربار سلطان محمود غزنوی که طلحک نامیده میشده.