کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سوی چشم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
عین الدیک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: عَینالدّیک] (زیستشناسی) [قدیمی] 'eynoddik = چشم 〈 چشم خروس
-
کحال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] kahhāl ۱. [منسوخ] پزشک متخصص در بیماریهای چشم؛ چشمپزشک.۲. [قدیمی] سرمهکننده.
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...
-
اغضا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: اغضاء] [قدیمی] 'eqzā ۱. چشم بستن؛ چشم برهم نهادن؛ چشم فروخوابانیدن.۲. چشمپوشی کردن؛ چشم پوشیدن از چیزی.
-
چشم خانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) če(a)šmxāne خانۀ چشم؛ کاسۀ چشم؛ حفرهای که چشم در آن جا دارد؛ چشمدان.
-
حدقه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: حدقَة] (زیستشناسی) hadaqe ۱. سیاهی چشم؛ مردمک چشم.۲. حفرهای که چشم در آن جا دارد؛ کاسۀ چشم.
-
گاوچشم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gāvče(a)šm ۱. [مجاز] ویژگی کسی که چشمان درشت دارد؛ فراخچشم.۲. (اسم) (زیستشناسی) نوعی بابونه که گلبرگهای باریک دارد و شبیه چشم است؛ چشم گاو؛ چشم گاومیش؛ چشم بز؛ چشم آهو؛ چشم گربه.
-
مقله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: مقلَة] [قدیمی] moqle ۱. درون چشم؛ سفیدی و سیاهی چشم.۲. تمام چشم.۳. میانۀ چیزی.
-
چش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ چشم] [عامیانه] češ =چشم
-
چشم بلبل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] če(a)šmbolbol نوعی پارچه با خالهای ریز شبیه چشم بلبل؛ بلبلچشم.
-
چشم پزشک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) (پزشکی) če(a)šmpezešk پزشکی که بیماریهای چشم را معالجه میکند؛ کحال.
-
جهان بین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) jahānbin ۱. بینندۀ جهان: چشم جهانبین.۲. (اسم) [قدیمی، مجاز] چشم.
-
چشم کرده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] če(a)šmkarde کسی که از چشم بد آسیبدیده؛ چشمزخمرسیده.
-
موژان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹موجان› [قدیمی] mužān ویژگی چشم زیبا و پُرکرشمه؛ چشم خوابآلود: ( دو چشم موژان بودیش خوب و خوابآلود / بماند خواب و شد آن نرگسش که موژان بود (عماره: شاعران بیدیوان: ۳۵۵).
-
چشم زخم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چشمزخ، چشزخ› če(a)šmzaxm صدمه و آسیبی که از چشم بد یا چشم شور به کسی برسد؛ آسیب و زیانی که از نگاه یا کلام کسی که چشم شور دارد به کسی یا چیزی برسد: ◻︎ مبادا بی تو هفتاقلیم را نور / غبار چشمزخم از دولتت دور (نظامی۲: ۲۷۲).