کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سوغات پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سوغات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] so[w]qāt هدیهای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد؛ راهآورد؛ رهآورد؛ ارمغان.
-
جستوجو در متن
-
راهواره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹راهآورد› [قدیمی] rāhvāre سوغات.
-
عراضه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: عراضَة] [قدیمی] 'orāze راهآورد؛ رهاورد؛ سوغات.
-
بازآورد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت مفعولی) [قدیمی] bāz[']āvard رهآورد؛ سوغات؛ ارمغان؛ پیشکش.
-
بلک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] belak ۱. تحفه؛ ارمغان؛ سوغات.۲. نوبر.۳. هرچیز تازه و نو؛ طرفه.
-
تحفه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: تحفَة، جمع: تُحَف] tohfe ۱. ارمغان؛ سوغات؛ هدیه؛ پیشکش.۲. هر چیز کمیاب و گرانبها.
-
ارمغان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] ‹یرمغان› 'armaqān هدیه؛ تحفه؛ سوغات؛ رهاورد: ◻︎ آن را که تو از سفر بیایی / حاجت نبُوَد به ارمغانی (سعدی۲: ۵۹۳).
-
لهنه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: لهنَة] lohne ۱. غذای مختصر که با آن سرگرم شوند پیش از غذای اصلی.۲. ارمغانی که مسافر بیاورد؛ سوغات.۳. آنچه به شخصی که از سفر آمده هدیه کنند.
-
رهاورد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹راهآورد، راهآور، رهآورد› rahāvard چیزی که کسی از سفر برای کسی میآورد؛ سوغات؛ ارمغان: ◻︎ کار روزی چو روز دان بهدرست / که رهآورد روز روزی توست (سنائی۱: ۱۰۶).
-
نورهان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹نوارهان، نوراهان، نورهانی، نورهی› [قدیمی] no[w]rahān آنچه از جایی برای کسی به رسم تحفه و ارمغان بیاورند؛ راهآورد؛ سوغات؛ ارمغان؛ مژدگانی: ◻︎ نوعروسان حجلهٴ نوروز / نورهان زرّ و زیور اندازند (خاقانی: ۴۶۶).
-
سفته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] softe سوغات؛ ارمغان: ◻︎ ولیکن چو او بر سر گنج باشد / چنین سفتهها خوار و آسان فرستد (انوری: مجمعالفرس: سفته).
-
جان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: gyān] jān ۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدی...