کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سفلة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سفله
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: سفلَة] sefle پست؛ فرومایه؛ ناکس؛ پستفطرت.
-
سفله پرور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] sefleparvar آنکه مردم فرومایه را بپروراند: دنیای سفلهپرور.
-
جستوجو در متن
-
جمری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [؟] jomri شخص پست، سفله، و بیاصل.
-
لو الو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لوالوا› [قدیمی] lavālav ۱. مرد سبک و بیوقار.۲. رذل؛ سفله.
-
خسیس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] xasis ۱. بخیل.۲. [قدیمی] فرومایه؛ پست؛ لئیم؛ رذل؛ دنی؛ سفله.
-
ژگور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹ژکور، زکور› [قدیمی] žagur ۱. بخیل؛ خسیس.۲. ناکس؛ سفله.۳. دزد.
-
گردنکشی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] gardankeši نافرمانی؛ یاغیگری: ◻︎ چو با سفله گویی به لطف و خوشی / فزون گرددش کبر و گردنکشی (سعدی: ۱۸۱).
-
بالاندن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹بالانیدن› [قدیمی] bālāndan ۱. نمو دادن؛ رویاندن.۲. تناور ساختن.۳. جنباندن: ◻︎ یک قصیده هزارجا خوانده / پیش هر سفله ریش بالانده (سنائی: مجمعالفرس: بالانده).
-
کام بخشی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) kāmbaxši ۱. رسانیدن به آرزو: ◻︎ سبب مپرس که چرخ ازچه سفلهپرور شد / که کامبخشی او را بهانه بیسببیست (حافظ: ۱۴۶).۲. [مجاز] به وصال رساندن.
-
لفتره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] laftare سفله؛ فرومایه؛ رذل؛ پست: ◻︎ جام زر بر دست نرگس مینهی / لفتره را میر مجلس میکنی (عطار: لغتنامه: لفتره).
-
دون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] dun ۱. پست؛ سفله؛ فرومایه؛ خسیس.۲. [مقابلِ فوق] [قدیمی] پایین و فرود.۳. [قدیمی] غیر؛ سوا؛ جز. Δ در این صورت لازمالاضافه است و در فارسی اغلب حرف با در اول آن درمیآورند و «بدونِ» میگویند.
-
داس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dās] ‹داسه› dās ۱. آلتی آهنی و سرکج با دستۀ چوبی که دم آن تیز و دندانهدار است و با آن گیاهها و حاصل مزارع را از روی زمین درو میکنند؛ جاخسوک؛ جاخشوک؛ جاغسوک؛ خاشوش: ◻︎ مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشتهٴ خویش آمد و هنگام درو...