کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرگرم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرگرم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] sargarm ۱. کسی که حواسش متوجه کاری یا چیزی است؛ مشغول؛ متوجه.۲. سرخوش؛ سرمست.
-
جستوجو در متن
-
الها
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: الهاء] [قدیمی] 'elhā ۱. مشغول کردن؛ سرگرم ساختن.۲. غافل کردن.
-
مشتغل
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] moštaqel ۱. کسی که دارای شغل و کار است.۲. کسی که سرگرم کاری است.
-
انهماک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'enhemāk ۱. کوشیدن در کاری.۲. سخت سرگرم شدن به کاری و مبالغه کردن درآن.
-
لهو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] lahv ۱. بازی کردن.۲. (صفت) آنچه مایۀ سرگرمی و بازی باشد و انسان با آن خود را مشغول و سرگرم کند.
-
تعلل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] ta'allol ۱. علت تراشیدن؛ بهانه آوردن.۲. [مجاز] درنگ کردن.۳. خود را به چیزی سرگرم ساختن.
-
سلوان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] solvān ۱. فراموش کردن؛ از یاد بردن امری یا کسی.۲. سرگرم شدن.۳. خرسند و بیغم شدن.
-
مستغرق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: مستغرِق] mostaqreq ۱. غوطهورشونده؛ فرورونده در آب.۲. کسی که سخت سرگرم کاری باشد.
-
لهنه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: لهنَة] lohne ۱. غذای مختصر که با آن سرگرم شوند پیش از غذای اصلی.۲. ارمغانی که مسافر بیاورد؛ سوغات.۳. آنچه به شخصی که از سفر آمده هدیه کنند.
-
گیشا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: geisha، مٲخوذ از ژاپنی] gišā زن ژاپنی که فنون و آداب مخصوص بزمآرایی و سرگرم ساختن مردان را فراگرفته باشد.
-
چشم چران
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عامیانه، مجاز] če(a)šmčerān ۱. مردی که از روی هوس به زنان و دختران نظر کند.۲. آنکه به تماشای خوبرویان سرگرم شود؛ نظرباز.
-
تسلیت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: تسلیة] tasliyat ۱. خرسندی دادن؛ دلخوشی دادن؛ کسی را از غمواندوه رهایی دادن و سرگرم ساختن.۲. تسلی دادن شخص عزادار و مصیبتزده.
-
پلکیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) pel[e]kidan ۱. بهآهستگی و کندی راه رفتن یا کار کردن و خود را سرگرم ساختن.۲. زندگی کردن و وقت گذراندن نه چنانکه مطلوب است.
-
مشغول
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] mašqul ۱. کسی که عهدهدار انجام کاری باشد.۲. سرگرم.۳. [عامیانه، مجاز] گرفتار؛ درگیر.۴. دارای شغل.