کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سبو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سبو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹سبوی› sabu کوزۀ سفالی؛ کوزۀ دستهدار که در آن آب یا شراب بریزند.
-
جستوجو در متن
-
خابیه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: خابئَة و خابیَة، جمع: خَوابِی] xābiye خُم؛ خمره؛ سبو.
-
سبوکش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] sabuke(a)š ۱. آنکه سبو را حمل کند و از جایی به جایی ببرد.۲. کسی که یک سبو شراب بنوشد.۳. [مجاز] شرابخوار.
-
منده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹مندک› [قدیمی] mande ۱. سبو؛ کوزه.۲. کوزۀ شکسته.
-
جره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] jarre کوزۀ سفالی بزرگ و دستهدار؛ سبو.
-
دسته دار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) dastedār ۱. هرچیزی که دارای دسته باشد، مانند کوزه و سبو.۲. سردسته و فرماندۀ دستهای از سپاه.
-
قله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قلَّة، جمع: قُلَل و قِلال] qolle ۱. [مجاز] بلندترین نقطه چیزی.۲. (زمینشناسی) سر کوه.۳. [مجاز] سبو؛ کوزه؛ کوزۀ بزرگ یا کوچک.
-
کلوک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] kaluk پسر کوچک و نوجوان: ◻︎ تا یکی خُم بشکند ریزه شود سیصد سبو / تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک (عسجدی: ۴۶).
-
بستو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بستک، بشتک، بستوغه› [قدیمی] bastu ۱. سبو؛ کوزۀ سفالی.۲. کوزۀ روغن: ◻︎ چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی میکن سرم چرب (نظامی۲: ۲۷۵).
-
خنور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] xa(o)n[n]ur هر نوع ظرف سفالی، مانندِ کاسه، کوزه، سبو، و خُم: ◻︎ از آن دوست و دشمن نیارم به خانه / که خالیست از خشک و از تر خنورم (سنائی۲: ۲۰۵).
-
دست به سر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] dastbesar غمگین؛ اندوهناک.〈 دستبهسر کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] روانه ساختن و دور کردن کسی از نزد خود با حیله و نیرنگ: ◻︎ رازداری نَبُوَد شیوۀ زاهد چو سبو / از در میکدهاش دستبهسر باید کرد (سعید اشرف: لغتنامه: دست...
-
زهانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [قدیمی] ze(a)hānidan ۱. گشادن و بیرون آوردن آب از شکاف چیزی.۲. باز کردن درز یا شکاف باریک در جوی یا چشمه که آب از آن بتراود: ◻︎ صد سبو را بشکند یک پارهسنگ / وآب چشمه میزهاند بیدرنگ (مولوی: ۶۶).
-
جغبوت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹جبغت، چغبوت، چبغوت، چغبت، جغنوت، چنغوب› [قدیمی] jo(a)qbut ۱. پشم و پنبۀ درون لحاف، تشک، یا چیز دیگر.۲. تشک و بالش و هر چیز آکنده از پشم یا پنبه: ◻︎ چون یکی جغبوت پستانبند او / شیر دوشی زو به روزی دو سبو (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۸).
-
آغار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'āqār ۱. نم و رطوبت که به زمین یا در چیزی فروبرود و اثر آن باقی بماند: ◻︎ عقیقزار شدهست آن زمین ز بس که ز خون / به روی دشت و بیابان فزون شدهست آغار (عنصری: ۷۵).۲. نم و رطوبت که از کوزه و مانند آن بیرون تراود: ◻︎ از خاطر پرعلم سخن...