کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
زخم چشم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
زخم بندی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) (پزشکی) zaxmbandi بستن زخم و مرهم گذاشتن روی آن.
-
زخم خورده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) zaxmxorde زخمی؛ مجروح؛ آنکه زخم و جراحت به بدنش وارد شده.
-
زخم دار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) zaxmdār زخمی؛ مجروح؛ کسی که زخم و جراحتی در بدن دارد.
-
سیاه زخم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (پزشکی) siyāhzaxm بیماری واگیردار و مشترک میان انسان و دام با علائمی نظیر زخمهای قرمز و سیاه و تب؛ شاربن.
-
یک زخم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] yekzaxm ویژگی کسی که با یک ضربت دشمن را از پا درآورد: ◻︎ بشد سامِ یکزخم و بنشست زال / می و مجلس آراست و بفْراشت یال (فردوسی: ۱/۲۴۶).
-
جستوجو در متن
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...
-
چشم رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [مجاز] ce(a)šmreside کسی که آسیب چشم بد به او رسیده؛ چشمزخمخورده؛ چشمزخمدیده.
-
چشم کرده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] če(a)šmkarde کسی که از چشم بد آسیبدیده؛ چشمزخمرسیده.
-
چشم زخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عامیانه، مجاز] če(a)šmzax = چشمزخم
-
چشم خورده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [عامیانه، مجاز] ce(a)šmxorde کسی که هدف چشمزخم قرار گرفته؛ کسی یا چیزی که از چشم بد آسیب دیده؛ چشمزده؛ چشمرسیده.
-
چشم فسا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) ‹چشمفسای، چشمافسای› [قدیمی] če(a)šmfasā کسی که چشمزده را افسون کند؛ آنکه دفع آسیب چشمزخم کند؛ افسونگر.
-
چشم زد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] če(a)šmzad ۱. مهرهای سیاه و سفید که برای دفع چشمزخم به گردن کودک آویزان کنند؛ خرمک.۲. [مجاز] زمانی بسیاراندک؛ مدتی اندک بهقدر یک چشم بر هم زدن: ◻︎ گر دور شدی ز چشم رنجور / یک چشمزد از دلم نهای دور (نظامی۳: ۵۲۲).
-
چشم پنام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹چشمبنام، چشمپناه› [قدیمی] če(a)šmpanām چیزی که برای دفع چشمزخم درست کنند، مانند دعا، طلسم یا مهره؛ چشمارو؛ چشموهام؛ چشموهم: ◻︎ بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن / چرا نداری با خود همیشه چشمپنام (شهید بلخی: شاعران بیدیوان: ۳۳).
-
چشم زده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) ‹چشمزد› [عامیانه، مجاز] če(a)šmzade ویژگی کسی که چشمزخم به او رسیده؛ ویژگی آنکه از چشم بد آسیب دیده؛ چشمرسیده؛ چشمخورده: ◻︎ شد چشمزده بهار باغش / زد باد تپانچه بر چراغش (نظامی۳: ۵۱۵).