کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
راه پو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
راه گستر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] rāhgostar ۱. خوشراه؛ تندرو.۲. اسب یا استر راهوار.
-
راه گشا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹راهگشای، رهگشای› rāhgošā ۱. آنکه یا آنچه راه را باز میکند.۲. [مجاز] مشکلگشا.
-
راه گیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) ‹رهگیر› [قدیمی] rāgir کسی که سر راه مردم را میگیرد؛ راهگیرنده؛ راهزن.
-
راه نامه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹رهنامه› [قدیمی] rāhnāme ۱. سفرنامه.۲. نقشۀ راه.۳. دفترچۀ راهنمایی.
-
راه نشین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹رهنشین› [قدیمی، مجاز] rāhnešin ۱. غریب.۲. بیخانمان.۳. گدا.
-
راه نورد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹رهنورد› [قدیمی] rāhnavard = رهنورد
-
روبه راه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] ruberāh ۱. منظم و مرتب؛ درست.۲. آماده برای کار؛ آماده؛ مهیا.〈 روبهراه شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]۱. آمادۀ سفر شدن.۲. آمادۀ کار شدن.۳. راست آمدن کار؛ سروسامان یافتن کار.〈 روبهراه کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز...
-
شوریده راه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] šuriderāh ۱. گمراه.۲. ملحد: ◻︎ چو آن دشتبانان شوریدهراه / شنیدند یکیک سخنهای شاه (نظامی۵: ۹۶۰).۳. بدخو.
-
نیم راه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹نیمهراه› [قدیمی] nimrāh وسط راه؛ میانۀ راه.
-
سربه راه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] sarberāh رام؛ فرمانبردار؛ مطیع.
-
چشم به راه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] če(a)šmberāh ۱. کسی که در انتظار آمدن کسی، چیزی، یا رسیدن خبری باشد؛ منتظر: ◻︎ چو ماهروی مسافر که بامداد پگاه / درآید از درِ امّیدوارِ چشمبهراه (سعدی۲: ۶۷۱).
-
جستوجو در متن
-
پو
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ پوییدن) ‹پوی› [قدیمی] pu ۱. = پوییدن۲. پوییدن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تکاپو.۳. پوینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): راهپو.۴. (اسم مصدر) حرکت کردن با سرعتی بین دویدن و پیادهروی؛ پویه.〈 پو گرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] دویدن: ◻︎ شیر سگی داشت...
-
گرگ پو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gorgpu پوینده و دونده مانند گرگ؛ گرگتاز؛ گرگدو.
-
پویه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) ‹پوی، پو› [قدیمی] puye ۱. دو: ◻︎ پایش از آن پویه درآمد ز دست / مهر دل و مهرۀ پایش شکست (نظامی۱: ۸۲).۲. رفتن، نه سریع نه کند.
-
پوی
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ پوییدن) ‹پو، پویه› [قدیمی] puy ۱. = پوییدن۲. پوینده (در ترکیب با کلمات دیگر): راهپوی، گرگپوی.۳. (اسم مصدر) پوییدن.〈 پویپوی: ‹پویاپوی، پویهپوی› [قدیمی] دواندوان: ◻︎ نبد راه بر کوه از هیچ روی / دویدم بسی گرد او پویپوی (فردوسی: ۱/۱...