کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دوستی داشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
مراوده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مراوَدَة] morāvede با هم دوستی و آمدوشد داشتن؛ با کسی رفتوآمد داشتن.
-
مخالصت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مخالَصة] [قدیمی] moxālesat دوستی بیآلایش؛ با کسی دوستی خالص داشتن.
-
مصافات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مصافاة] mosāfāt دوستی کردن با کسی؛ دوستی پاک با کسی داشتن.
-
مماذقت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مماذَقة] ‹مماذقه› [قدیمی] momāzeqat دوستی داشتن بیاخلاص؛ دوستی بیاخلاص.
-
موالات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: موالاة] [قدیمی] movālāt ۱. با هم دوستی و پیوستگی داشتن؛ یاری داشتن.۲. پیروی کردن.
-
شناختن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: šnāxtan] ‹اشناختن، شناسیدن، اشناسیدن› šenāxtan ۱. آشنا شدن؛ واقف شدن؛ دانستن.۲. با کسی آشنایی داشتن؛ دوستی داشتن.
-
معاشرت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: معاشَرة] mo'āšerat ۱. با هم زندگی کردن.۲. با یکدیگر دوستی و آمیزش داشتن.
-
عشق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'ešq ۱. دوست داشتن به حد افراط.۲. شیفتگی؛ دلدادگی؛ دلبستگی و دوستی مفرط.۳. (اسم) [عامیانه] معشوق.〈 عشق ورزیدن: (مصدر لازم) عشق داشتن؛ عشقبازی کردن.
-
دورویی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] doruy(')i ۱. دورو بودن؛ نفاق؛ تزویر؛ دورنگی.۲. تظاهر به دوستی و پنهان داشتن کینه و دشمنی.
-
مخالطت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مخالَطة] ‹مخالطه› [قدیمی] moxāletat ۱. با هم آمیزش و معاشرت داشتن.۲. آمیخته کردن.۳. دوستی و معاشرت؛ همنشینی.
-
سایه پرستی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] sāyeparasti سایهدوستی؛ دوست داشتن سایه؛ در سایه بهسر بردن: ◻︎ سایهپرستی چه کنی همچو باغ / سایهشکن باش چو نور چراغ (نظامی۱: ۷۶).
-
پیوند
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ پیوستن) [پهلوی: patwand] ‹پدوند› peyvand ۱. = پیوستن۲. (اسم مصدر) اتصال؛ پیوستگی؛ همبستگی.۳. (اسم مصدر) ازدواج؛ وصلت: پیوندتان مبارک باد.۴. (اسم مصدر) (زیستشناسی) اتصال جوانه یا شاخۀ درختی به شاخه یا ساقۀ درخت دیگر که از همان نوع یا شبیه ...
-
دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: dast، جمع: دستان] dast ۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپ...