کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دلبری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
شیوه گری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] šivegari ناز؛ کرشمه؛ دلبری.
-
شاهدپرست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] [قدیمی، مجاز] šāhedparast آنکه دلبری زیبا را دوست دارد؛ معشوقپرست.
-
دلداری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] deldāri ۱. دلبری؛ معشوق و محبوب بودن.۲. دلنوازی؛ دلجویی؛ تسلی.۳. دلیری؛ دلاوری؛ شجاعت.
-
شگرفی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] šega(e)rfi نیکویی؛ زیبایی: ◻︎ کز شگرفیّ و دلبریّ و خوشی / بود یاری سزای نازکشی (نظامی۴: ۶۲۸).
-
یغما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [ترکی] yaqmā چپاول؛ تاراج؛ غارت: ◻︎ ایا ستارۀ خوبان خَلُّخ و یغما / به دلبری دل ما را همیزنی «یغما» (امیرمعزی: ۱۳).
-
نظربازی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [عربی. فارسی] nazarbāzi ۱. نگریستن به چهرۀ زیبارویان؛ عمل نظرباز؛ چشمچرانی.۲. نگاه کردن عاشق و معشوق به هم: ◻︎ کمال دلبری وحسن در نظربازی است / به شیوۀ نظر از نادران دوران باش (حافظ: ۵۵۲).
-
غر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] qar ۱. زن فاحشه؛ قحبه؛ زن بدکار: ◻︎ ای پسر گیتی زنی رعناست بس غر بافریب / فتنه سازد خویشتن را چون بهدست آرد غریب (ناصرخسرو: لغتنامه: غر).۲. نامرد؛ مخنث: ◻︎ همچو خوبی دلبری مهمان غر / بانگ چنگ و بربطی در پیش کر (مولوی: ۱۰۱۵).
-
شمن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [سنسکریت] ‹شمند› šaman ۱. مرتاض در میان بوداییان؛ راهب بودایی.۲. [قدیمی] بتپرست: ◻︎ بتپرستی گرفتهایم همه / این جهان چون بت است و ما شمنیم (رودکی: ۵۲۶)، ◻︎ به عاشقی چو من ایزد نیافرید شمن / به دلبری چو تو گیتی نپرورید صنم (امیرمعزی: ۴۱۱).
-
کار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، اسم مصدر) [پهلوی: kar] kār ۱. آنچه کسی انجام میدهد؛ عمل.۲. فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت میکند؛ پیشه؛ شغل.۳. آنچه فرد را به خود مشغول میکند؛ سرگرمی.۴. وظیفه.۵. گرفتاری؛ مشغولیت.۶. کار گرهخورده؛ مشکل.۷. [مجاز] محصول؛ تولیدشده؛ اثر: ای...