کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دلبر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دلبر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] delbar ۱. کسی که با زیبایی خود دیگری را فریفته و دلباختۀ خود کند؛ برندۀ دل.۲. (اسم) محبوب؛ معشوق.
-
جستوجو در متن
-
دل ستان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] delsetān دلستاننده؛ دلربا؛ دلبر؛ دلکش؛ معشوق.
-
صنم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَصنام] sanam ۱. [مجاز] دلبر؛ معشوق زیبا.۲. [قدیمی] = بت
-
دلارا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹دلآرا، دلآرای› [مجاز] delārā ۱. چیزی یا کسی که مایۀ نشاط و خرمی دل باشد؛ دلآراینده.۲. محبوب و معشوق؛ دلبر زیبا.
-
دلارام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹دلآرام› [مجاز] delārām ۱. آرامشدهندۀ دل؛ آنکه مایۀ آرامش خاطر باشد.۲. معشوق؛ محبوب؛ دلبر.
-
دلدار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [مجاز] deldār ۱. دلبر؛ معشوق؛ محبوب.۲. دارای دلوجرئت؛ دلیر؛ دلاور؛ شجاع.
-
معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] ma'šuq ۱. مرد موردعلاقۀ یک زن.۲. دلبر؛ محبوبه.۳. (تصوف) خداوند.۴. دوستداشتهشده.
-
یغمایی٢
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به یغما، شهری در ترکستان که زیبارویان آن معروف بودهاند) [ترکی. فارسی] [قدیمی] yaqmāyi ١. از مردم یغما.٢. [مجاز] زیبارو: ◻︎ من همان روز دل و صبر به یغما دادم / که مقید شدم آن دلبر یغمایی را (سعدی۲: ۳۱۶).
-
دنیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [قدیمی] danidan خرامیدن؛ با نشاطوشادمانی راه رفتن؛ با شوروشعف حرکت کردن: ◻︎ همهساله به دلبر دل همیده / همهماهه به گرد دن همی«دن» (منوچهری: ۸۸).
-
فغ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از سُغدی] ‹بغ› [قدیمی] fa(o)q ۱. بت؛ صنم.۲. معشوق؛ دلبر: ◻︎ گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بُوَد اندر جهان فغان (عنصری: لغتنامه: فغ).
-
جانان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) jānān دلبر زیبا و بسیار دوستداشتنی که عاشقش او را مانند جان خود دوست دارد؛ معشوق؛ محبوب: ◻︎ خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان / کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان (سعدی۲: ۵۳۳).
-
صنوبرخرام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی، مجاز] se(a)no[w]barxarām دلبر؛ معشوقی که قدی چون صنوبر دارد و مانند صنوبر میخرامد: ◻︎ چندان بُوَد کرشمه و ناز سهیقدان / کآید به جلوه سرو صنوبرخرام ما (حافظ: ۳۸).
-
لعبت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: لعبة] lo'bat ۱. هرچیزی که با آن بازی کنند؛ بازیچه؛ اسباببازی؛ عروسک.۲. [مجاز] دلبر؛ معشوق زیبا: ◻︎ گفتهامت مدحتی، خوبتر از لعبتی / سخت نکوحکمتی، چون حکمبن معاذ (منوچهری: ۱۷).
-
جانانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) jānāne ۱. کامل؛ درستوحسابی: کتک جانانه.۲. (صفت) [قدیمی] دلبر زیبا و بسیار دوستداشتنی که عاشقش او را مانند جان خود دوست دارد؛ معشوق؛ محبوب: ◻︎ سینهام زآتش دل در غم جانانه بسوخت / آتشی بود دراین خانه که کاشانه بسوخت (حافظ: ۵۲).