کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست بداشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
آب دست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'ābdast ۱. آبی که با آن دستوروی خود را بشویند: ◻︎ هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دستآب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی: ۳۶۹).۲. وضو.۳. شستوشو پس از قضای حاجت؛ طهارت.۴. = مستراح۵. (صفت) چابک و ماهر و استاد در کار.
-
آتش دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] 'ātašdast چستوچالاک و چابکدست در کار.
-
بادبه دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] bādbedast ۱. بیکاره.۲. تهیدست و مفلس.۳. محروم؛ بیحاصل: ◻︎ تکیه بر چار چیز مینکنی / که شوی زاین امید بادبهدست (ابنیمین: مجمعالفرس: بادبهدست).۴. بدبخت؛ بادبهمشت.
-
باد دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] bāddast ۱. کسی که هرچه به دستش برسد خرج کند و چیزی نگه ندارد؛ مسرف؛ ولخرج: ◻︎ ملامتکنی گفتش ای باددست / به یکره پریشان مکن هرچه هست (سعدی۱: ۸۲).۲. تهیدست؛ دستبرباد.
-
قوی دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [مجاز] qavidast ۱. زبردست.۲. (اسم، صفت) ظالم.
-
گران دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ سبکدست] [قدیمی، مجاز] gerāndast ویژگی آنکه کاری را بهکندی انجام دهد.
-
گشاده دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] gošādedast ۱. سخی؛ جوانمرد.۲. مسلط.
-
کوتاه دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] kutāhdast ۱. کسی که به مراد و مطلوب خود دست نیابد.۲. آنکه به مال دیگران دستدرازی نکند.
-
چابک دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] čābokdast ۱. تندکار.۲. زبردست؛ ماهر.
-
چپ دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) čapdast کسی که بیشتر با دست چپ کار میکند؛ آنکه با دست چپ بهتر کار میکند؛ چپبال.
-
چرب دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] čarbdast ۱. چیرهدست؛ چابکدست؛ تردست؛ زبردست؛ جلد و چابک؛ کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد: ◻︎ سخن را نگارندۀ چربدست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی: ۱۰۳۸).۲. هنرمند؛ شیرینکار.
-
خشک دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] xoškdast = خسیس
-
خام دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] xāmdast تازهکار؛ بیتجربه: ◻︎ نشاید دید خصم خویش را خرد / که نرد از خامدستان کم توان برد (نظامی۲: ۲۰۲).
-
دست باز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] dastbāz ۱. گشادهدست؛ باسخاوت؛ بخشنده.۲. کسی که هرچه دارد خرج کند یا به دیگران ببخشد؛ دستودلباز.
-
دست باف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) dastbāf ۱. ویژگی پارچهای که با دست بافته شده باشد.۲. (اسم، صفت فاعلی) بافندهای که پارچه را با دست ببافد.