کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دست انداز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
دست کله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dastkale ۱. تسمه یا ریسمانی که با آن دستهای اسب یا استر را ببندند.۲. شبیه و نظیر.
-
دست گردان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) dastgardān ۱. عمل دستبهدست کردن و دستبهدست گرداندن.۲. [مجاز] چیزی از کسی به عاریت گرفتن و پس دادن.
-
دست گزین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت مفعولی) [قدیمی] dastgozin ۱. [مجاز] هر چیز انتخابشده.۲. چیزی که آن را با دست جدا کرده و برگزیده باشند.
-
دست مایه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مجاز] dastmāye پولی که با آن کسب و تجارت کنند؛ سرمایه.
-
دست موزه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی، مجاز] dastmuze ۱. آلت؛ دستاویز؛ ابزار کار.۲. تحفه و ارمغان.
-
دست نشانده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت مفعولی) [مجاز] dastnešānde کسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد؛ دستنشان؛ دستنشین.
-
دست نماز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) dastnamāz شستوشوی دستورو به ترتیب مخصوص برای نماز خواندن؛ وضو.
-
دست نوشت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت مفعولی) dastnevešt نامهای که کسی با دست خود نوشته باشد؛ دستخط.
-
دست ورز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [قدیمی] dastvarz ۱. کسی که کارهای دستی میکند.۲. کارگری که با دست و بدون کمک ماشین کار بکند.
-
دست ورزی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [قدیمی] dastvarzi اشتغال به کارهایی که با دست انجام داده میشود؛ عمل دستورز.
-
دست یافته
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] dastyāfte مسلط؛ چیره؛ پیروز.
-
فراخ دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] farāxdast ۱. = فراخآستین۲. توانگر.
-
پاک دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹دستپاک› [قدیمی، مجاز] pākdast درستکار.
-
پیاله دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [یونانی. فارسی] piyāledast آنکه پیالۀ شراب در دست دارد؛ پیالهبهدست: ◻︎ از بادۀ عشق، مست میباش / وز داغ، پیالهدست میباش (؟: لغتنامه: پیالهدست).
-
سیاه دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] siyāhdast ۱. بخیل؛ ممسک؛ خسیس.۲. فرومایه.۳. شوم؛ نحس.