کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دستان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) dastān ۱. (موسیقی) محل قرار دادن انگشت در سازهای زهی مضرابی.۲. [قدیمی] سرود؛ نغمه؛ لحن.۳. [قدیمی] حکایت؛ افسانه.
-
دستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] dastān مکر؛ حیله؛ تزویر: ◻︎ جوانان پیلافگن شیرگیر / ندانند دستان روباه پیر (سعدی۱: ۷۵).
-
واژههای مشابه
-
آب دستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] 'ābdastān = آفتابه: ◻︎ کنیزک ببُرد آبدستان و تَشت / ز دیدار مهمان همی خیره گشت (فردوسی: ۶/۴۹۱).
-
بال دستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) bāldastān گروهی از پستانداران که میان تنه و دستهایشان پردۀ نازکی شبیه بال وجود دارد که به کمک آن پرواز میکنند، مانندِ خفاش.
-
دستان سرا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) ‹دستانسرای› [قدیمی] dastānso(a)rā دستانسراینده؛ سرودخوان؛ نغمهسرا.
-
جستوجو در متن
-
سامه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] sāme ۱. پیمان؛ عهد.۲. سوگند.۳. پناه؛ پناهگاه: ◻︎ سامه کجا یافت ز دستان او / رستم دستان و نه دستان سام (ناصرخسرو: ۳۹۱).
-
ذره پرور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] [مجاز] zarreparvar آنکه مردم ضعیف و حقیر و زیر دستان خود را پرورش دهد و به مقام و مرتبهای برساند.
-
کنبوره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹کنبور› [قدیمی] kambure ۱. مکر؛ فریب؛ نیرنگ؛ دستان: ◻︎ دستگاه او نداند کز چه روی / تنبل و کنبوره در دستان اوی (رودکی: ۵۴۰).۲. غوغا؛ همهمه.
-
آفتابه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹آفتاوه، آبتابه› 'āftābe ظرف آب خمره مانند، لولهدار، و با دسته که برای شستشو به کار میرود؛ آبریز؛ آبدستان؛ ابریق.
-
خام دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] xāmdast تازهکار؛ بیتجربه: ◻︎ نشاید دید خصم خویش را خرد / که نرد از خامدستان کم توان برد (نظامی۲: ۲۰۲).
-
بی کیار
فرهنگ فارسی عمید
(قید) [مرکب از بی + کیار (= تنبلی؛ کاهلی)] [قدیمی] bikiyār تند؛ سریع؛ بیدرنگ: ◻︎ مرد مزدور اندرآغازید کار / پیش او دستان همیزد بیکیار (رودکی: ۵۳۶).
-
پابازی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) ‹پایبازی› [قدیمی، مجاز] pābāzi پایکوبی؛ پاکوبی؛ رقص: ◻︎ معلم چون کند دستاننوازی / کند کودک به پیشش پایبازی (فخرالدیناسعد: ۱۳۲).
-
هوش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: hōš] [قدیمی] huš ۱. مرگ؛ موت؛ هلاک: ◻︎ ورا هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود (فردوسی: ۵/۲۹۷).۲. زهر.