کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
داور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹دادور› dāvar ۱. کسی که برای قطع و فصل مرافعۀ دو یا چند تن انتخاب شود.۲. قاضی.۳. (ورزش) کسی که بر اجرای درست قوانین بازی نظارت دارد.۴. کسی که میان نیک و بد حکم کند.۵. حاکم.
-
واژههای مشابه
-
گیتی داور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gitidāvar کسی که بر همۀ جهان داوری کند.
-
جستوجو در متن
-
رفری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [انگلیسی: r`eferee] referi ۱. حکم؛ داور.۲. (ورزش) داور بازی، بهویژه بازیهایی که طبق قوانینی صورت میگیرد مانند، فوتبال، والیبال، و تنیس.
-
حکم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] hakam کسی که برای حل مشکل یا رفع دعوا انتخاب میشود؛ داور.
-
حاکم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی، جمع: حُکّام] hākem ۱. فرمانده؛ فرمانروا؛ فرماندار.۲. قاضی؛ داور.
-
سرداور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (ورزش) sardāvar کسی که از طرف دو یا چند تن به داوری انتخاب شود؛ داور؛ حکم.
-
پاک داد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] pākdād عادل؛ دادگر: ◻︎ چنین گفت کز داور پاکداد / دل ما پر از ترس و امّید باد (فردوسی۴: ۱۶۱).
-
دادران
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] dādrān رانندۀ داد؛ دادگستر: ◻︎ ذبیحالله او بُد ز پیغمبران / پسندیدۀ داور دادران (شمسی: لغتنامه: دادران).
-
دادستان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) dādsetān ۱. (حقوق) نمایندۀ دولت در دادگاه که ادعانامه دربارۀ تبهکاران صادر میکند؛ مدعیالعموم.۲. [قدیمی] کسی که داد کسی را از دیگری بگیرد؛ ستانندۀ داد؛ داور؛ دادرس.
-
گوییا
فرهنگ فارسی عمید
(قید) guy(')iyā پنداری؛ مانند اینکه؛ شاید. Δ گاهی الفی در آخر گویی میآورند که شاید برای وزن شعر بوده: ◻︎ گوییا باور نمیدارند روز داوری / کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند (حافظ: ۴۰۴).
-
شیذر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹شیذیر› [قدیمی] šeyzar هوشیدر؛ از نامهای خداوند؛ ایزد یکتا: ◻︎ تویی آن داور محکم که از دادش بنیآدم / بیارامید در عالم چو مؤمن در حق شیذر (عنصری: ۳۳۱).
-
کاوش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) kāve(o)š ۱. جستجو؛ تفحص.۲. کندن زمین.۳. [قدیمی، مجاز] رخنه؛ نفوذ: ◻︎ پرستیدن داور افزون کند / ز دل کاوش دیو بیرون کند (فردوسی: ۷/۱۸۱).
-
خفچه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹خپچه› [قدیمی] xafče ۱. شمش طلا یا نقره: ◻︎ بهصورت شجری و ز خفچه او را برگ / که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است (عنصری: ۳۲۶).۲. چوبدستی کوچکی که برای راندن یا زدن حیوان و یا انسان از آن استفاده میشده: ◻︎ بفرمود داور که میخواره را / به خفچ...