کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
دارا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
دارا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: dārāk] dārā دارنده؛ چیزدار؛ مالدار؛ ثروتمند.
-
جستوجو در متن
-
حائز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] hā'(y)ez جامع؛ دارا؛ دربردارنده.
-
دارنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) dārande کسی که چیزی دارد؛ دارا؛ چیزدار؛ مالک.
-
ثروتمند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] se(a)rvatmand دارا؛ متمول؛ مالدار؛ توانگر.
-
داراشکوه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] dārāšokuh دارای شکوه و قدرت مانند شکوه و قدرت دارا؛ داراشان.
-
تملک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tamallok ۱. مالک شدن؛ دارا شدن.۲. ملکی را گرفتن و به اختیار خود درآوردن.
-
تملیک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tamlik ۱. مالک گردانیدن؛ دارا کردن.۲. کسی را مالک چیزی کردن؛ چیزی را به ملک کسی درآوردن.
-
توانگر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: tuvānkar] tavāngar ۱. توانا؛ زورمند.۲. [مجاز] دارا؛ ثروتمند؛ مالدار.
-
بورژوا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [فرانسوی: bourgeois] [مجاز] buržuvā ۱. شخص متمول؛ سرمایهدار.۲. ارباب.۳. شهرنشین دارا و مرفه.
-
واجد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] vājed ۱. دارنده؛ دارا.۲. (تصوف) ویژگی سالکی که در حالت وجود است.۳. از نامهای خداوند.
-
داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) [پهلوی: dāštan] dāštan ۱. دارا بودن؛ دارای چیزی بودن.۲. پروردن.۳. نگهداری کردن.۴. (مصدر لازم) متمول بودن؛ صاحبِ مال بودن.
-
سربخش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] sarbaxš حصه؛ بهره؛ نصیب؛ قسمت: ◻︎ چو نوبت به سربخش دارا رسید / شتربار زر تا بخارا رسید (نظامی۵: ۸۰۵).
-
دورباش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] durbāš ۱. فرمان دور شدن.۲. [مجاز] نیزۀ دو شاخهای که در قدیم پیشاپیش پادشاه میبردهاند تا مردم آن را ببینند و از سر راه دور شوند: ◻︎ برآورد از جگر آهی چنان سرد / که گفتی دورباشی بر جگر خورد (نظامی۲: ۲۳۱).۳. [مجاز] آهی که از ته دل برآی...