کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
داد دل را گرفتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
اللـه داد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی. فارسی] 'allāhdād ۱. [عامیانه] مال خداداده.۲. [قدیمی] خداداد.۴. [قدیمی] آنچه به غنیمت ببرند یا غارت کنند.
-
پیش داد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت مفعولی) [قدیمی] pišdād ۱. پیشپرداخت.۲. پولی که پیش از کار کردن به کارگر داده شود؛ مساعده.۳. عطیه که پیش از خواهش و درخواست کسی به او داده شود: ◻︎ ز بس حرص بخشش، نکرده سؤال / به سائل دهد جود او پیشداد (عسجدی: مجمعالفرس: پیشداد).
-
جستوجو در متن
-
تحقد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tahaqqod دشمنی و کینۀ کسی را به دل گرفتن.
-
تحامل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tahāmol ۱. با مشقت و سختی امری را بر عهده گرفتن.۲. کینه در دل گرفتن.۳. بیش از طاقت کسی کاری بر او تحمیل کردن.
-
تضاغن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tazāqon با هم کینه ورزیدن؛ کینۀ یکدیگر را در دل گرفتن؛ کینهجویی کردن.
-
توطن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tavatton ۱. وطن اختیار کردن؛ شهری را وطن خود قرار دادن.۲. [قدیمی] جا گرفتن.۳. [قدیمی] خود را برای امری یا پیشامدی آماده کردن و دل بر آن نهادن.
-
تداول
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tadāvol ۱. رایج شدن.۲. [قدیمی] از یکدیگر دستبهدست گرفتن؛ چیزی را بهنوبت از همدیگر گرفتن؛ چیزی را به هم دادن و گرفتن؛ دستبهدست گرداندن.
-
اخبات
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] 'exbāt ۱. فروتنی کردن؛ خضوع و خشوع.۲. آرام گرفتن دل؛ آرامش خاطر.
-
دل انگیز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] del[']angiz کسی یا چیزی که دل را برانگیزد و انسان را به نشاط و طرب بیاورد.
-
دل شکن
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] delšekan دلشکننده؛ آنکه دل دیگری را بشکند و او را ناامید و آزرده سازد.
-
دل افروز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] del[']afruz کسی یا چیزی که دل را شاد و روشن سازد؛ روشنکنندۀ دل.
-
دل خراش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] delxarāš خراشندۀ دل؛ چیزی که دل را بیازارد؛ امری که انسان از آن رنجیده و اندوهگین شود.
-
دل فریب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] delfarib آنچه دل را بفریبد؛ دلربا؛ دلکش؛ خوشنما؛ خوشایند.
-
افشردن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹افشاردن، فشاردن، فشردن› [قدیمی] 'afšordan ۱. فشار دادن.۲. آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن؛ افشره گرفتن.