کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خیره شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
خیره درا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹خیرهدرای› [قدیمی] xiredarā یاوهگو.
-
خیره رای
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] xirerāy ۱. خودخواه.۲. بیعقل؛ ابله.۳. خودسر.
-
خیره رو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹خیرهروی› [قدیمی، مجاز] xireru بیشرم.
-
خیره سر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹خیرسر، خیرهسار› [قدیمی] xiresar خودسر، لجباز، و گستاخ: ◻︎ زود باشد که خیرهسر بینی / به دو پای اوفتاده اندر بند (سعدی: ۱۵۷).
-
خیره کش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] xirekoš ویژگی کسی که بیهوده و بیسبب مردم را میکشد؛ ستمکار؛ ظالم: ◻︎ جهانسوز و بیرحمت و خیرهکش / ز تلخیش روی جهانی تُرُش (سعدی۱: ۵۶).
-
جستوجو در متن
-
آشوفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) ‹آشفتن› [قدیمی] 'āšuftan ۱. پریشان شدن.۲. خشمگین شدن؛ به هم برآمدن: ◻︎ نه مردی بُوَد خیره آشوفتن / بهزیراندرآورده را کوفتن (فردوسی: ۴/۲۶۳).
-
تفرس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] tafarros ۱. نظر انداختن و خیره شدن به چیزی برای فهم آن.۲. مطلبی یا امری را بهزیرکی از روی نشانه و علامت فهمیدن؛ بهفراست دریافتن.
-
منیزیوم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: magnésium] (شیمی) manyaziyom فلزی نقرهایرنگ، سبک، غیرقابل تورق و مفتول شدن که در هوا با نور خیرهکنندهای میسوزد و در تهیۀ آلیاژهای سبک و باتریسازی به کار میرود.
-
عناد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] 'enād ۱. ستیزه کردن.۲. کجروی؛ گمراهی.۳. گردنکشی؛ لجاج؛ ستیزه.۴. [قدیمی] مرتکب خلاف و خیرهسری شدن.〈 عناد ورزیدن: (مصدر لازم) ستیزه کردن؛ لجبازی کردن؛ گردنکشی.
-
برق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: بُرُوق] barq ۱. درخشش؛ درخشندگی.۲. (فیزیک) الکتریسیته.۳. جرقهای که در اثر نزدیک شدن الکتریسیتۀ منفی و مثبت تولید میشود.۴. نوری که در اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان میدرخشد؛ آذرخش؛ آدرخش؛ آسماندرخش؛ ارتجک؛ بیر؛ کنور.〈 ب...
-
چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: čašm] če(a)šm ۱. (زیستشناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان.۲. [مجاز] نظر؛ نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد.۳. [مجاز] انتظار؛ توقع: ◻︎ گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲).۴. [عامیانه، مجاز] = &l...